صدای قهقه و خنده از پشت بیسیم بلند شد. بعد از مدتی یک نفر با بیسیم گفت: «داش نه دییرسن؟»، گفتم: «اوج یوز مترین فارسیسی یادیمنان چیخیب!»، گفت: «چرا یادت رفته؟»، گفتم: «اگر شما اینجا بودید اسم مادرتان هم از یادتان میرفت!»
شهید «مصطفی چمران» به واسطه شجاعت مثال زدنی که داشت، نیروهایی هم که جذب واحدهای تحت امرش میشدند، همین روحیه را داشتند. «مقصود حیدری» از همسنگران شهید چمران است که خاطرات خود را در مجموعهایی با عنوان «چریک چمران» روایت میکند. یکی از این روایتها در زیر بیان میشود: با اصابت گلوله خمپاره به دیگ آبگوشت، گوشت تعدادی از رزمندگان با آن مخلوط شد و دیگر امکان جداسازی گوشت بدن شهدا مقدور نبود. تلاش عراقیها این بود که کارخانه نورد اهواز را از ما بگیرند و ما نیز اطراف کارخانه آب انداخته بودیم تا مانع پیشروی عراقیها شویم. عراقیها به اندازهای نزدیک بودند که افراد پیاده و ماشینهای ما را با تیر مستقیم تانک میزدند. آنقدر تلفات داده بودیم که اسم آن منطقه را گذاشته بودند «قتلگاه». جایی که بعدها به سه راه مقاومت مشهور شد. اوایل جنگ بود و نیروهای دیگری هم بودند که نیروهای ستاد جنگهای نامنظم را یاری میکردند. دیدهبانها چند روزی بود که گرا میدادند ولی نتیجهای نداشت. با خود اندیشیدم که چطور ممکن است نتوانیم تانکهای عراقی را بزنیم و این همه تلفات بدهیم؟! با خود گفتم حتماً ریگی تو کفش دیدهبانها هست. به چمران گفتم اجازه بدهد با دیدهبانها بروم جلو. چمران فهمید که خیلی ناراحتم. گفت: «تو اگر بروی دیدهبان را میزنی.» گفتم: «اگر میترسی، اسلحهام را بگیر!» اسلحهام را دادم به چمران. در حالی که لبخند میزد، گفت: «تو دست خالی هم خطرناکی!» گفتم: «اگر لازم شد کمتر میزنمشان.» موافقت چمران را گرفتم و با دیدهبان و بیسیمچی به راه افتادیم. آن دو نفر گرا میدادند و نیروهای ما گلوله میریختند. دیدم که حدسم درست از آب درآمد و این افراد خائن، گرا را درست نمیدهند. تصمیم گرفتم حسابشان را برسم. یک مشت گذاشتم توی شقیقه دیدهبان، افتاد روی زمین. بیسیمچی گفت: «چرا زدیاش؟» گفتم: «تا شما باشید گرا را درست بدهید!» بیسیمچی شلوغ بازی راه انداخت و من با ضربهای به حلقومش ـ که چمران یادمان داده بود ـخفهاش کردم. اسلحه و بیسیمشان را برداشتم و خودم را به آب زدم. به اندازهای به تانکهای عراقی نزدیک شدم که به راحتی آنها را میدیدم. با بیسیم گفتم توپخانه گلوله دود زا بزند تا منطقه هدف مشخص شود. توپخانه گلوله دود زا زد و من حساب کردم و دیدم اگر سیصد متر به طرف چپ اعلام کنم، تانکهای عراقی منهدم میشوند. هر چه تلاش و تقلا کردم نتوانستم به فارسی بگویم، سیصد متر به طرف چپ بزنند. از یک طرف تانکهای عراقی که امانمان را بریده بودند، در مشتم بودند و از طرف دیگر دو نفر خائن را که در نقش دیدهبان به داخل نیروهای خودی نفوذ کرده بودند، پیدا کرده بودم و از طرف دیگر هر چه زور میزدم نمیتوانستم فارسی سیصد متر را پیدا کنم. خیلی تلاش کردم، ولی موفق نشدم. درنگ را جایز نداستم و در بیسیم با هیجان داد زدم: «فارسیام تمام شد، یک ترک بیاورید!» صدای قهقه و خنده از پشت بیسیم بلند شد. بعد از مدتی یک نفر با بیسیم گفت: «داش نه دییرسن؟»، گفتم: «اوج یوز مترین فارسیسی یادیمنان چیخیب!»، گفت: «چرا یادت رفته؟»، گفتم: «اگر شما هنوز اینجا بودید اسم مادرتان هم از یادتان میرفت!»، بچهها فقط صدایم را میشنیدند و نمیدانستند که من داخل آب و نزدیک عراقیها هستم. خلاصه گفتند به «اچ یوز متر» میگویند سیصد متر. فوری با بیسیم گرا دادم: سیصدمتر به طرف چپ. با گلولههای توپخانه ما، تانکهای عراقی منهدم میشدند. از اینکه اینگونه میتوانستم چمران و دوستانم را خوشحال کنم، اشک شوق میریختم. تانکها منهدم شدند. خودم را خیلی خوشبخت احساس میکردم. پیش بچهها که برگشتم، چمران گفت: «پس دیدهبان و بیسیمچی کو؟» گفتم: «پشت خاکریز خفهشان کردم.» بچهها رفتند و ساعتی بعد آن دو را آوردند. میگفتند: چرا حرف نمیزنند؟ فکر میکردند ترسیدهاند. گفتم: «با مشت به حلقومشان زدم، لالمانی گرفتهاند.» چمران پرسید: «فارسیام تمام شد، مال تو بود؟» گفتم: «بله!» چمران دستی به سرم کشید و گفت: «عزیز؛ شجاعت زیادی به خرج دادی. احسنت، احسنت!» هنوز هم که هنوز است وقتی بازماندههای آن روز جنگ، مرا میبینند به شوخی قبل از سلام و احوالپرسی میگویند: «چطوری، فارسیام تمام شد. یک ترک بیاوریم برات؟» فارسی بلد نبودن من بارها در جبهه کار دستم میداد و این یکی از آنها بود. تعداد زیادی از تانکهای دشمن را منهدم کرده و از تیررس بقیه تانکها خارج شده بودیم. دیگر به راحتی میتوانستیم از اهواز خارج شویم. چند روزی از این ماجرا گذشت. مسیر را دقیق میشناختم. از چمران اجازه گرفتم و با دو نفر از رزمندهها به آب زدیم. چند دستگاه دیگر از تانکهای عراقی را نیز منهدم کردیم و بقیه تانکها از آن منطقه متواری شدند.
نظر بدهید |