آنچه پیش روی شماست قسمت پایانی خاطرات جانباز جعفری منش است که در ادامه تعریف می کند: * بعد از اینکه حالم خوب شد. مجدد رفتم بسیج مرکزی ورامین. من که رفتم بقیه هم روحیه گرفتند و کار دو برابر شد. دیگر کارهای تهران را هم به ما دادند. که پیگیری کنیم. مثلا سپاه محمد (ص)، سپاه زهیر و .. هشتصد هزار نفر سهمیه میدادند. ما باید اول با موتور میرفتیم ادارات و نهادها برای تبلیغ. همانجا که برای تبلیغ میرفتیم، تعدادی اعلام آمادگی میکردند. فرمها را میدادیم برای ثبت نام پر میکردند و برای مصاحبه دوباره خودمان میرفتیم آنجا. یا مثلا به یک مدرسه میرفتیم و فرم میدادیم و اگر تعدادشان بالا بود مثلا سی یا چهل نفر میگفتیم که تشریف بیاورند بسیج مرکزی. از زمانی که سهمیه را به ما اعلام کردند ما هم مثلا یک ماه فرصت داشتیم که تعداد مورد نظر را معرفی کنیم. تبلیغات میکردیم و پوستر میزدیم و اعلام میکردیم که مرکز اعزام به جبهه، بسیجی، میپذیرد بچهها واقع در آنجا کار شبانه روزی انجام میدادند. هر کدام با یک موتور هوندا کار میکردند و علاقه آنقدر بود که دوست داشتند تمام سهمیه را پر کنند. مثلا از یک سهمیه هزار و دویست نفری هزار نفر را اعزام میکردیم. اعزامها که آماده میشد یک دفعه بیست، بیست و پنج اتوبوس از ورامین آماده میشد و یک شور و هیجانی کل شهر ورامین را پر میکرد. انگار که همه مردم دارند میروند جبهه. هر کسی که اعزام میشد دو یا سه نفر یا بیشتر بدرقه کننده داشت اعلام میشد که محل اعزام بسیج مرکزی ورامین، نیروهای اعزام داخل شهر دور میزدند و میرفتند تهران و با قطار مستقیم به جبهه اعزام میشدند. در هنگام اعزام هم هر دو نفر یا پنج نفر رزمنده یک پرچم دستش بود پرچمهای یا زهرا(س)، یا مهدی(ع) و ... این شور و حال و تصویر این اعزامهای پرحرارت، زیباترین حماسهها را به وجود میآورد. بعد از هر عملیاتی که انجام میشد شهدا را میآوردند همین تالار ونوس ورامین (بلوار شهید باهنر) یک سوله بود. خانوادهها میآمدند شهدا را میدیدند و بعد تشییع میشدند. بعضی خانوادهها روحیه بالایی داشتند اما بعضیها هم بیتابی میکردند. بعضی شهید دوم و بعضی هم شهید سومشان بود. بعد برای تشییع شهید برای هر کجا که بود مثلا روستاهای ورامین یا اطراف، انتقال داده میشد و میبردند. این روند اعزام و مسئولیت من در بسیج مرکزی تا سال 65 ادامه داشت. من را با آن وضعیت اعزام نمیکردند گفتم خوب چرا من را اعزام نمیکنید گفتند شما بدنتان مجروح است و فلان است... خیلی اصرار کردم و گفتم من سالم هستم. بالاخره تابستان 65 به من حکم دادند برای لشکر 10 سید الشهدا. منطقهای بود به نام کوزران که نزدیک اهواز بود. درختهای بلند داشت. لشکر را توی درختها مخفی کرده بودند که هواپیماهای دشمن نبینند. یک ماموریت شش ماهه بود که من هفت ماه ماندم. هر سی چهل روز یک بار هم چون عملیات نبود میآمدم مرخصی. تا دی ماه که منطقه بودم از عملیات خبری نشد. بچههای ورامین هم خیلی بودند. ما یک جایی به نام کوثر مستقر بودیم که شش هفت کیلومتر با اهواز فاصله داشت. زمین آنجا به صورت رملی و ماسهای بود ما لای درختها بودیم و چادر زده بودیم و مستقر شده بودیم. من به همراه محمد کاشانی و محمود تاجیک اسماعیلی سه تایی کنار هم نشسته بودیم و چای میخوردیم. یک دفه هواپیمای عراقیها آمد و دژبانی لشکر را بمباران کرد. حدود چهارده نفر بسیجی شهید شدند. این حمله به قدری رعب و وحشت ایجاد کرده بود که مسئولین هم ترسیده بودند. این گذشت تا اینکه با کاشانی که آن موقع مسئول ستاد لشکر بود صحبت کردم. گفتم میخواهم بروم گردان. ایشان هم گفت سفارش میکنم که شما را آماده برای گردان کنند. بعد آقای منتظر که مسئول پرسنلی بود آمد و گفت: شنیدم میخوای بری گردان. آقای منتظر خیلی سخت میگرفت گفتم: روحیه من با اینجا سازگار نیست. الان هم توی ارزشیابی شرکت کردم به این امید که برم عملیات. شما اگه لطف کنید ممنون میشم. گفت حالا یک ماموریت به شما میدم بروید قرارگاه کربلا. چهار، پنج روز بروید آنجا فعلا عملیات نیست. کربلای 5 انجام شده بود و یک سری شهید داده بودیم. عراق هم مراقب بود و متوجه شده بود. مرخصی به نیروهای ما نداده بودند. بعداز هر عملیات مرخصی میدادند اما بعد از کربلای4 مرخصی ندادند. درست در فاصله بین کربلای 4 و 5 بود که آقای منتظر گفت برو قرارگاه کربلا. چون عملیاتی نبود نیروها هم توی مقر بودند. آقای منتظر گفت: برو یک سنگر برای اورژانس بزن. خیلی باید مراقب باشی. اونجا که میخوای بری اسمش سه راهی مرگه. شلمچه یعنی مرگ. شش نفر معلم همراه شما میدیم. تیرهای چوبی با پلیت فلزی هم به شما میدیم. لودر میاد میکنه و شما زیر خاکریز دیوارها را با گونی میچینید. یک سنگر کوچولو هم آنجا برای استقرار شما آماده است. به ما گفتند برای این کار پنج روز وقت دارید چون عراق دائم آنجا را میزند. از نیروهای گردان که از آنجا عبور میکنند هم میتوانید کمک بگیرید. ما رفتیم و در یک سنگر که طولش حدود پنج شش متر بود و برای پنج شش نفر هم جا داشت مستقر شدیم یک سنگر کوچک زیر زمینی بود تاریک و خفه و پر از عقرب و رتیل. هم بچههای ما می زدند و هم عراقیها. بچههای ما توافق کرده بودند هشت و نیم تا دوازده نزنند. توی این ساعت هم بکوب کار میکردیم. دوازده که تویوتا میآمد غذا میگرفتیم. میرفتیم توی سنگر و همانجا نماز میخواندیم. طرح اورژانس هم این طور بود. که باید دو طرف عرض چهار تا ده متر ایجاد میکردیم یعنی چهل متر اینطرف و چهل متر هم آنطرف و وسط هم یک دریچه میگذاشتیم برای رفت و آمد. اوایل کار یکدفعه صدای سوت یک خمپاره 120 آمد همه خیز رفتند. چالهی آبی نزدیک ما بود. خمپاره صاف رفت توی چاله آب و گل پاشید. ترکشها هم از بالای سر ما رفت و هیچ کس به لطف خدا آسیبی ندید. معلمها ترسیدند. اما رویشان نشد چیزی بگویند. رفتیم سنگر و چای خوردیم. به معلمها گفتم این سنگر باید پنج روزه تمام بشود. تا تمام نشود نمیگذارم بروید. معلمها با مدارک بالا بودند اما برای این کار مناسب نبودند. گفتم فرمانده لشکر گفته است اگر کار در این پنج روز تمام نشد اینها را اعزام کن تا خط مقدم. دیدم از سنگر آمدند بیرون و مثل برق کار میکنند. با تویوتا رفتیم و از یک لشکر دیگر تیر چوبی گرفتیم. صبح فردا هم پلیتها را آوردم کار که تمام شد لودر آمد و خاک ریخت روی تیرها و سنگر آماده شد. شب آخر خودمان توی سنگر اورژانس خوابیدیم. سنگر خودمان خطرناک بود. رتیل و عقرب داشت. ما توتون و تنباکو میگرفتیم میریختیم دور خودمون و میخوابیدیم. آقای منتظر دید کارمان بد نیست. اول فکر کرده بود ما فقط به درد نوشتن میخوریم گفت: برادر جعفری یک ماموریت برات دارم که بری قرارگاه کربلا. گفتم کارم چیه؟ گفت که عملیات میخواهد شروع بشود. شما برای تخلیه مجروحین شیمیایی میروید قرارگاه کربلا. بعد از شروع عملیات خودمان را میرسانیم گردان. گردانی که انتخاب کرده بودم گردان زهیر بود. از لشکر 10 حدود سی نفر از بچه ورامینیها آنجا بودند. یکی از آنها برادر خانمم بود. رمز عملیات کربلای 5 یا زهرا (س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو قسمت خورده بود. از جمله شهید مرتصی اکبری و شهید حمید اصفهانی، شهید اکبری، مکبر نماز جمعه ورامین بود. بچهها دیده بودند که در لحظههای آخر پاهایش را روی زمین میکشد اما کاری نمیتوانستند بکنند. حسین معاف، شاهد شهادت مرتضی اکبری بود. بچهها از شدت ناراحتی روحیهشان را از دست داده بودند. ما در قرارگاه مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودیم. کارمان این بود که به آنها لباس و صابون و شامپو بدهیم و بفرستیمشان حمام. بعضی از شیمیاییها هم موجی شده بودند و چرت و پرت میگفتند. مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودم که دیدم باجناقم ابوالفضل مهر آذین به همراه مصطفی زاهدی آمدند. ما تا آن موقع سه چهار هزار مجروح شیمیایی را تخلیه کرده بودیم دیدم چشمان باجناقم پر از خون است. مصطفی زاهدی گفت: حمید شهید شده من جانشین گردانم. باید گردان را ببرم خط عملیات داریم. شما زودتر برو ورامین خبر شهادت حمید رو بده. من هم ترتیب انتقال شهید رو میدم. برگشتم ورامین. چون هنوز عملیات بود. خانمم وقتی مرا دید تعجب کرد گفت: چرا آمدی؟ گفتم برای ماموریتی آمدم تهران. خانم حاج ابوالفضل مهرآذین هم آنجا بود. گفت: سالمه؟ گفتم آره خانمم گفت: حمید چی؟ گفتم رفته شناسایی خمپاره کنارش خورده و ترکش به انگشتش خورده و شاید انگشتش قطع شده باشه. پدر زنم گفت: عیب نداره روز دوم به من گفتند پس چرا برنمیگردی. گفتم حاج ابوالفضل هم قرار است بیاید اینجا کار مهمی داریم. همسر حاج ابوالفضل خوشحال شد. به خانمم گفتم اگر شهید بشوم روحیهات چه طور خواهد بود؟ گفت من از همان روز اول میدانستم که جبهه مجروحیت و شهادت دارد و قبول کردم. گفتم روحیهاش را داری مطلبی را بگویم؟ حمید شما برای شناسایی رفته و شهید شده بعد هم رفتم سپاه که حاج ابوالفضل زنگ زد و گفت جنازهها را حرکت دادهاند به طرف معراج تهران. فردا جنازهها میرسد ورامین. حمید راتحویل بگیرید. شهدا را که آوردند با شهید حمید اصفهانی جنازه شهید مرتضی اکبری هم بود. تعداد شهدا به هشت نفر میرسید. شهدا را بردیم بیمارستان شهید مفتح و خانوادهها آمدند. بعد انتقالشان دادیم به سپاه و تشییع جنازه انجام شد باجناقم هم خودش را رساند. برای مرحله دوم عملیات باجناقم گفت حاضر شو برگردیم و خودمان را برسانیم. او جانشین گردان بود و سریع رفت. من هم بعد از او با قطار رفتم اما به مرحله دوم عملیات نرسیدم. در مرحله سوم ما اطراف بصره بودیم. شنیدم گلولهی توپی نزدیکی کاشانی اصابت کرده و ایشان را بلند کرده و به زمین زده. اما خوشبختانه ترکش به ایشان نخورده بود. قرار بود لشکر 10 سید الشهدا کارخانه شیمیایی بصره را بگیرد و بعد بروند شهر بصره را تصرف کنند. صدام هم گفته بود اگر ایرانیها بتوانند بصره را بگیرند من هم کلید طلایی بغداد را به آنها میدهم. صدام هر چه نیرو داشت داخل بصره ریخته بود. در مرحله سوم از قرارگاه خاتم الانبیا دستور دادند دیگر فایدهای ندارد چون صدام دارد از سلاح شیمیایی استفاده میکند. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم مرتب اتوبوس اتوبوس مجروح شیمیایی میآوردند. مرحله چهارم عملیات دیگری انجام نشد و به نیروها مرخصی دادند. ما هم تسویه کردیم و آمدیم. یادم میآید در همین عملیات کربلای 5 هواپیماهای عراقیها یکجا حمله میکردند و به پادگان شیرجه میزدند و بمب خوشهای میریختند. پدافندهای هوایی هم ترسیده بودند و رفته بودند و کسی شلیک نمیکرد. پایگاه هوایی دزفول هم اطلاع نداشت. هواپیمایی هم به سمت اینها بلند نمیشد. چادرهای ما مشخص بود. بیش از بیست بار پادگان دوکوهه را بمباران کردند. در یکی از بمبارانها ما روی تپهای بودیم و شاهد بودیم که بمبهای خوشهای از بالا، صاف میآمد پایین روی کانتینرها و کانتینرها آتش میگرفت. و کسانی که دور کانتینر بودند میسوختند. هواپیماها شیرجه میزدند روی پادگان و موقع دور زدن. یک چرخ میخوردن و صاف از روی چادرهای ما عبور میکردند. ما نزدیکی پادگان بودیم و چادرهای ما آنجا قرار داشت. البته ما تلفات ندادیم چون هدفشان پادگان دو کوهه بود بعد از بیست دقیقه از پایگاه دزفول،چهار پنج تا F14 بلند شد. هواپیماهای دشمن ترسیدند و فرار کردند. بعد از عملیات کربلای 5 برگشتم و در بسیج مرکزی مشغول کار شدم. چون عملیات در کار نبود. سپاه به آموزش نیروها پرداخت. در پادگان امام حسین (ع) برای دوره ارزیابی به مدت 45 روز آموزش دیدم. بعد از اتمام دوره در گزینش سپاه مشغول به کار شدم. چون اعزام آنچنانی نبود، وقت خالی به بسیج مرکزی میرفتم. آرام آرام سپاه سازماندهی شد. یک سری را به تهران میفرستادند. اما من به خاطر جانبازیام در ورامین و در حوزه نمایندگی سپاه مشغول شدم. کار تحقیقاتی داشتم. مربی بودم و مسئول تائید صلاحیت چند مسئولیت داشتم و با علاقه کار میکردم. مسئول نمایندگی هم آقای ادبی بود. اگر اعزام به جبهه داشتیم. برای کنترل پروندهها میرفتم. تا سال دیگر عملیات متفرقه و کوچک بود. سال 1367 تلویزیون نگاه میکردم که اعلام کرد امام (ره) قطعنامه 598 را پذیرفته است. از تعحب ماتم برد. ولی چون اطاعت از ولی فقیه واجب بود خوشحال شدم. اگر میخواستم عملیات دیگری انجام بدهیم. ضعیف شده بودیم سپاه هم نیرو زیاد از دست داده بود. قبل از عملیات مرصاد یک اعزام بزرگ داشتیم. بیشتر از منطقه مامازند بودند. برادران مظفر هر سه بودند که شهید شدند. حدود دویست، سیصد نفر از ورامین بودند و ششصد، هفتصد نفر از پاکدشت که برای عملیات مرصاد اعزام شدند عملیات مرصاد بعد از قطعنامه بود. منافقین برای حمایت از صدام وارد خاک ایران شدند. حتی تا اسلام آباد غرب آمده بودند. شهید حسن ضرغام در بیمارستان بود که منافقین آمدند و آنها را شهید کردند. ارتش و سپاه با برنامهریزی گذاشتند که منافقین وارد خاک شوند. بعد ظرف دو الی سه ساعت همه آنها را محاصره کردند اکثرا کشته شدند. بعد از عملیات مرصاد یک سری از بچههای سپاه به جبهه اعزام شدند گفتند احتمال دارد صدام مجدد اقدام کند. ما هم رفتیم اهواز تیپ 20 زرهی مستقر شدیم. این آخرین بار بود که به جبهه اعزام میشدم. در آنجا 40 کیلومتر بعد از اهواز سنگر زیرزمینی داشتیم. اردیبهشت بود و هوا خیلی گرم. به عنوان نیروی آماده بودیم. شب هم آماده خوابیدیم. دشمن گاهی پاتکهایی زده بود و توانسته بود بعضی قسمتها را بگیرد ولی جاهایی را که تیپ و لشکر بود نیامده بود. هشت یا نه ماه آنجا بودم. بعد از اینکه برگشتم هشت نه سالی هم از حوزه نمایندگی بودم تا اینکه در سال 1380 به من نامه دادند که جانباز در حال اشتغال میتواند سر کار نیاید.
نظر بدهید |