«کانال خُمار» عنوان تازهترین داستان کوتاه طنز از اکبر صحرایی است که درباره دفاع مقدس نوشته شده است.
ـ ببین چه بلایی سر پیک اومده! چند ساعته ارتباطش قطع شده!
دارعلی دست روی سر طاسش کشید.
ـ به چشم آقا مرتضی!
از سنگر فرماندهی گردان بیرون آمد تا کاوه پیک گردان را پیدا کند. موتور تریل را سوار شد و زیر آتش توپخانه دشمن به سمت محل درگیری با دشمن پیش رفت. آبگرفتگی سمت راست را که پشت سر گذاشت، توی گرمای ظهر جنوب دو امدادگر بسیجی، هن و هن عرق میریختند و برانکاردی را به عقب منتقل میکردند. تا زخمی روی برانکارد را دید که روی صورت چفیه انداخته، مشکوک شد و موتور را نگه داشت و آن را کنار خاکریز رها کرد. نزدیک شد. صدای زخمی بلند شد: «برادرا، نگه دارید!»
دو امدادگر جوان ایستادند. زخمی چفیه را که از روی صورت برداشت، دارعلی با خود گفت: «خدا لعنت کنه مراد!»
برانکارد را که زمین گذاشتند. مراد خندان زیر نگاه متعجب دو امدادگری که هر چه به سر تا پای او خیره میشدند، اثر از خون و زخم نمیدیدند، ایستاد. امدادگر قد بلند انگشت به دهان پرسید: «برادر، زخمت!؟»
مراد نیشخندی حواله دارعلی کرد. دستی به پشت باسن خیسش زد و گفت: «اِه...این که آبه! گفتم چرا درد ندارم! شرمنده آب قمقمه رو جای خون اشتباه گرفتم. از زحمتتون ممنونم برادرا!»
بعد با انگشت عقبه جبهه را نشان داد.
ـ باید برم گزارش خط رو بدم، عزت زیاد!
و زیر نگاه دو امدادگر دور شد! دارعلی پشت لبی برگرداند و راهش را گرفت و بقیه راه را تا نهر جاسم محل اصلی پاتک عراقیها پیاده رفت.
نفهمید توی اوج پاتک عراقیها و آتش توپخانه چگونه با سر شیرجه رفت داخل کانال کم عرض مقابل. سطح کانال و هوا را لایهای از دود و خاک پوشانده بود. چهار دست و پا از روی زنده و مردههای عبور کرد که نمیدانست دوست هستند یا دشمن! بوی باروت بر بوی ماهی و آب مانده غلبه کرده بود. اوضاع قر و قاطی شده بود و انگار دو طرف جنگ قصد داشتند همه گلولههای سنگین و سبک خود را روی همین یک وجب زمین خدا، خالی کنند! با خود گفت: «تو این بلبشو کاوه رو چه جور پیدا کنم؟!»
آنی ترکیدن گلولههای توپ و خمپاره پشت سر هم، پرده گوشش را لرزاند. دور خودش چرخید. با ترس و لرز سرک کشید تا اطرافش را ببیند. اما لایههای دود و خاک نگذاشت. چشم، حلق و بینی او از دود و باروت میسوخت. جنگ تن به تن همه چیز رو به هم ریخته بود! زمینگیر شد و کمر زد به دیواره کانال سیمانی. روبهروی خود جنازهای از دشمن را دید که عینک به چشم داشت! دست دراز کرد و عینک را از روی چشم جنازه برداشت و به چشم زد. آتش توپخانه دقیق متمرکز بود روی دهانه کانال. دستها را دور سر حلقه کرد و سرش را فرو برد توی شکم. نه راه پس داشت و نه راه پیش! منتظر ماند آتش سبکتر شود. هر چه دعا بلد بود خواند. گاه بین صدای انفجارها ناله میشنید! گاه هم پاهای آدمهایی را حس میکرد که بیتوجه به زنده و مُرده هوای اطراف او را میشکافند و عبور میکنند. گاه هم لگد میخورد و کسی توی کانال میخزید.
خُرد خُرد آتش کم شد. آهسته آهسته که دود و خاک هوا رفت و زمین نشست. مثل مار یخ زده، کمکم از هم باز شد. با عینک واضحتر داخل کانال را دید. «چشمم ضعیف بوده و نمیدونستم!؟» سمت راستش غریبهای را دید که با حالت عجیب سرش را پایین داده و کلاه آهنی خود را جای سر، روی باسن گذاشته. بی اختیار از ته دل خندید و فکر کرد: «بیچاره از ترس، جای سر و باسنش رو اشتباه گرفته!» تا متوجه شد زنده و خودی است، تکانش داد.
ـ برادر!؟
غریبه لولید و صاف شد. چشم در چشم که شدند کاوه پیک گردان را شناخت! داد زد:
ـ خاک بر سرت، کلاه آهنی رو، روی باسن میذارن!
کاوه رندانه لبخند زد.
ـ اگه ترکش بخوره تو سر آدم، راحت میشه، اما اگه خورد تو باسن، یه سال باید مث مراد رو شکم خوابید!
هر دو ریسه رفتند. دارعلی گفت: « کجا بودی تو این مدت؟ آقا مرتضی منتظره گزارشه...»
ـ از این بلبشو بیام بیرون، بهت میگم!
خرد خرد سربازهای دشمن و خودی داخل کانال میلولیدند و از شوک آتش چند لحظه پیش بیرون میآمدند. غیر از آن دو هیچ کس اعتنایی به بغل دستی خود نداشت و همه توی خُماری آتش سنگین بودند. نگاه دارعلی که افتاد به مقابل، تنش لرزید! جنازه عراقی صاحب عینک تکان خورد و کورمال کورمال دنبال عینکش گشت! دوست و دشمن ذره ذره که از خماری آتش بیرون آمدند، اسلحه به دست، بهتزده یک دیگر را نگاه میکردند و انگار انگشت کسی روی ماشه نمیرفت. یک آن انگار که خماری آتش از سر همه پریده باشد، بقیه مثل دارعلی که دست کاوه را میکشید، از هم باز شدند و به سمتی فرار کردند!
نظر بدهید |