اتفاقاتی که در سالهای دفاع مقدس بین رزمندگان رخ میداد اگر چه تلخ و شیرین با هم ادغام بود اما یک حلاوت خاصی در آن نهفته است که زندگی را به انسان هدیه میدهد:
ماه رمضان 1363
اردوگاه بستان
گردان میثم – لشکر 27 حضرت رسول (ص)
در گروهان 3 بچههای اهل حال و سینهزنی بیشتر از گروهانهای دیگر بودند. «حسین مصطفایی» از آنهایی بود که وقتی لب به ذکر مصیبت ائمه میگشود، کمتر کسی میتوانست جلوی اشکش را بگیرد. سبک جدیدی میان مداحهای لشکر افتاده بود که هنگام خواندن، ته صداشان را میلرزاندند که حزن بیشتری ایجاد میکرد.
با حلول ماه مبارک رمضان، اصرار نیروها به فرماندهان گردان بیشتر شد که اجازهی روزه گرفتن بدهند، اما هر دفعه جواب منفی بود. فرماندهان شبهای احیاء نیروها را به بیابانهای اطراف میبردند و در آن برهوت، بچهها بر سر و سینه میزدند و ذکر مصیبت اهل بیت (ع) را نجوا میکردند.
متأسفانه در آن میان، برخی افراد پیدا میشدند که به قول معروف، با ذرهبین نشسته بودند تا از دیگران ایراد بگیرند. مسئولان تبلیغات لشکر که خود را صاحب حکم و فتوا میدانستند، به عزاداری بچههای گردان گیر دادند. این گیر، نهتنها به گروهان ما، که به بچههای گروهانهایی هم سرایت کرد که در خرمشهر مستقر بودند. آنجا «رضا پوراحمد»، «محمود ژولیده» و چند تایی دیگر از بچهها بودند که مجلس عزاداری را گرم میکردند. تبلیغاتچیها گیر دادند که: چرا شما نیروها رو میبرید وسط بیابون و تا صبح توی سر و صورتتون میزنید و علی علی میگید؟
بر همین اساس، همهی بچهها محکوم به «علیاللهی» بودن شدند. صدای همه درآمد. به قول شهید حسین مصطفایی:
- خب اگه شب نوزده ماه رمضان علی علی نگیم، پس چی بگیم؟
ولی این حرف به گوش آنهایی که به همه چیز گیر میدادند، نمیرفت. با این حرفها نمیشد مرض آنها را مداوا کرد!
غالب روزها، یکی دو ساعت مانده به غروب، قرهباغی و شاطری در حالی که بقچهای با خود داشتند، میرفتند پشت تپه ماهورهایی که از اردوگاه خیلی دور بود. یکی دو تا از بچهها که متأسفانه زود قضاوت میکردند، کلی برای آن دو نفر حرف درآوردند و با وجود اعتراض نیروهای دسته، آن حرفها را پشت سرشان و جلوی بقیهی بچهها میزدند. هر چه با آنها بحث میکردیم، جریتر میشدند و حرفهای بدتری میزدند درباره اینکه شاطری و قرهباغی کجا میروند و چه میکنند؟ عبادی، مسئول دسته، سر این مسئله با آنها دعوایش شد که برای او هم حرف درآوردند.
حرفها آنقدر بد بود که تصمیم گرفتیم تکلیف آن دو را روشن کنیم. یکی از روزها دنبالشان رفتیم که در کمال تعجب دیدیم آن دو پشت تپهای، چفیه پهن کردهاند و مشغول خواندن قرآن هستند. قضیه را که جویا شدیم، شاطری گفت:
«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچهها خجالت میکشم. هر روز میآییم اینجا و قرهباغی به من قرآن یاد میده.»
وقتی ماجرا روشن شد، میخواستم خرخرهی آن دو سه نفر نامرد را بجوم.
***
بهمن 1365
سه راه مرگ شلمچه
عملیات کربلای 5
گردان حمزه – لشکر 27 حضرت رسول (ص)
به انتهای دریاچه ماهی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خسته و ناامید، راه اردوگاه را در پیش گرفتیم. از روی جادهی خاکی کنار دریاچهی ماهی، آخرین نگاهها را به خط انداختیم. تنها چیزی که به چشم میخورد، دود بود و دود. انفجار خمپارههای زمانی در آسمان، از همه هراسانگیزتر بود.
گریهکنان هذیان میگفتم و راه میرفتم. همانطور که به خط نگاه میکردم، یکدفعه یاد هاتف و بوجاریان افتادم. لرزشی در تنم افتاد. گریهام تندتر شد. جنازهشان را بچهها از زیر گل درآورده بودند و لای پتویی کنار سنگر گذاشته بودند که دوباره خمپارهای نزدیکشان خورد و گل و لای رویشان را گرفت. اصلا انگار خودشان هم نمیخواستند بیایند عقب.
تلوتلو خوران جاده را پشت سر گذاشتیم. هر کدام از بچهها چیزی میگفت:
- ابوالحسنی فقط دو تا پاهاش موند؛ یه توپ مستقیم خورد بهش. روی یه مقوا اسمش رو نوشتم گذاشتم لای درز پوتینش که اگه اون دو تا پای تکه شده اومد عقب، بدونن مال کیه.
- یوسف یه خمپاره خورد بغلش و کاسهی سرش داغون شد.
- شاطری یه تیر خورد توی دهنش ... اونقدر موند تا خون رفت توی گلوش و خفهاش کرد. مثل اینکه اونم جا مونده.
شاطری، سلمانی گردان بود؛ همان که قبل از آمدن به شلمچه، ریش همهی بچهها را تراشید تا ماسک ضدگاز بهتر بر صورتشان بنشیند. با او تابستان 1363 در اردوگاه بستان و در گردان ابوذر در یک دسته بودیم. بچهی ورامین بود. او هم جا ماند.
*داودآبادی
نظر بدهید |