نیروهای مخصوص به نیروهایی ویژه گفته میشود که در تیپ و لشکرها پخش میشوند و در شرایط ویژه و بحرانی وارد عمل شده، در عمق خاک دشمن نفوذ کرده به شناسایی و ماموریتهای تخریبی و ایضایی میپردازند.
جنگ و نزاع کلا چیز خوبی نیست ولی از این جنگی که به ما تحمیل شد، خیلی چیزها یاد گرفتیم. عشق و ایثار و جوانمردی، در همین جبههها متولد شد و آدمها را متحول کرد. خاطرهای که میخواهم برایتان تعریف کنم بیشتر شباهت به فیلمهای سینمایی دارد و برای جوانهای ما باور نکردنی است. خاطره ماموریت به خاک دشمن.
به ما ماموریتی دادند تا در یک منطقه ویژه پلی را منهدم کنیم. چون قرار بود رزمندگان به زودی عملیاتی را شروع کنند که آن پل در پاتک دشمن و در هم شکستن نیروهای ما نقشی حیاتی داشت. ماموریت، برون مرزی بود و حساس. آن سوی مرز، وادی تنهایی و غربت است، آن جاست که عشق شکل میگیرد و کسی به ما امر و نهی نمیکرد و تصمیم نمیگرفت، عشق بود که ما را بار خود میبرد.
ما یک تیم دوازده نفره بودیم و فرماندهی این عملیات ویژه به عهده من بود. با توکل به خدا راه افتادیم. روزها نمیتوانستیم حرکت کنیم چون هواپیماهای ملخ دارد دشمن که مثل هواپیماهای سمپاش بود و مرتب بالای سرمان دور میزدند و ما مجبور بودیم روزها در شکاف سنگ و صخره و خاشاک مخفی شویم و شبها حرکت کنیم.
پس از مدتی به جایی رسیدیم که روزهایش گرمای هلاک کنندهای داشت و شبهایی سرد و طاقتفرسا که برای گرم شدن مجبور بودیم به هم بچسبیم و همدیگر را بغل کنیم. در این نوع ماموریتهای طولانی معمولا حداقل بار و وسایل ضروری را با خود میبردیم. در این موقع سنگینی حق انگشتر و ساعت هم حس میشد، چه رسد به سلاح، مهمات و کنسرو و غذا.
لحظه به لحظه شرایط سخت و سختر میشد. یاد گرفته بودیم که به وقت نیاز با خوردن گیاه چگونه زنده بمانیم. مطلب دیگر اینکه در یکی از ارتفاعات رادار مزاحمی هم بود که باید از بین میرفت، کار سختی بود چون تیپ 3 گارد ریاست جمهوری عراق از آن مراقبت میکرد. با این وجود تیم کار کشته ما آنها را درگیر کردند و از سمت دیگر نیروهای اصلی وارد کار شدند و رادار را منفجر کردند.
در آن ماموریت آنقدر راه رفتیم که جوراب و پوتین به پوست چسبیده شده بود و برای وضو و نماز مشکل داشتیم. شب بیمهتاب آن چنان سیاه و تاریک بود که اصلا دید نداشتیم تا جایی که دست به خاشاک میزدیم و کورمال، کورمال جلو میرفتیم. بالاخر به پل مورد نظر که نزدیکی یکی از پادگانهای عراق در شمال غرب ایران بود رسیدیم. اول در حاشیه رودخانه، غار دنجی را پیدا کردیم و در آن مخفی شدیم و 3 شب پیدرپی به شناسایی و بررسی پرداختیم و پس از آن توان پل را محاسبه کردیم دیدیم برای تخریب آن، مواد منفجره و تیانتی زیادی لازم است که ما نداشتیم. با قرارگاه تماس گرفتیم و موقعیت و نیاز را گزارش دادیم. گفتند باید خودتان فکری کنید! بروید بگردید و از مناطق اطراف تهیه کنید. یعنی از مینهای ضدتانک و غیرهای که عراق برای نیروهای ایرانی، کردها و اشرار خودشان در جاده و معبرها کاشته بودند جمعآوری و استفاده کنیم.
چارهای نبود، یک هفته تمام، شبها مخفیانه به محل و مسیرهایی میرفتیم که احتمال میدادیم دشمن بر سر راه چریکها مین گذاری کرده است. بیش از همه میبایست مراقب مینها تلویزیونی 18M آمریکایی میبودیم که با سیم نامرئی وصل بود. وقتی مواد لازم آماده شد. در شب آخر ساعت 3 پل را خرجگذاری کردیم و تا ساعت 4.5 تمام شد و بعد از آن را مفنجر کردیم.
میدانستیم که پس از انفجار بلافاصله پشت سرمان را بمباران خواهند کرد و ما با تاکتیک دیگری جان سالم به در بردیم. دشمن آتشبازیش را شروع کرده بود و هواپیماها مسیر را بمباران میکردند و ده روستاهای مسیر را هم میزدند، برایشان مهم نبود که کجاها تخریب و چه افرادی کشته میشوند. مهم این بود که میخواستند به هر قیمتی شده نیروهای ما سالم به عقب برنگردند. این تاکتیک و عقبنشینی حدود 12 ساعت طول کشید. بدین شکل که پس از انفجار، ما به سمت داخل عراق دویدیم و آنها فکر میکردند سمت ایران فرار کردیم لذا مسیر ایران را میزدند. ما از دوری میدیدیم که چطور آن جا را جهنم کرده بودند.
زمان کوتاهی مخفی شدیم تا آب از آسیاب افتاد و سپس من با صدای بلند آیات آیتالکرسی را خواندم و بچهها تکرار کردند و چند جمله هم دعا و بعد به سمت خط خودمان حرکت کردیم و... باز همان راه طولانی بود و همان پیادهروی روی اشکی و گرسنگی و تشنگی و غیره...
در برگشت موقعیت سختتری داشتیم و نمیتوانستیم حتی برای تهیه آب و آذوقه به روستا و مزارع سر بزنیم، چون منطقه آلوده بود و نیروهای اطلاعاتی جیشالشعبی عراق تمام منطقه را پوشش داده بودند. در حقیقت برای سر ما جایزه گذاشته بودند.
با احتیاط تمام میرفتیم، از خیر غذا و شکم گذشته بودیم. فقط راه میرفتیم، تا جایی که به مرور وسائل اضافی را دور میانداختیم تا سبک شویم و بتوانیم خود را از مهلکه نجات دهیم. فقط یک سلاح و یک قمقمه برای ما مانده بود. شرایط لحظه به لحظه بد و بدتر میشد. به 10 کیلومتری میلههای مرزی که رسیده بودیم ناگهان صدای انفجار از پشت سر بلند شد! برگشتم دیدم دو تا از بچهها روی زمین افتادهاند. جلو رفتم، صفری و آقازاده بودند که به روی مین رفته بودند و از مچ پا آسیب دیده بودند – این دو نفر در عملیات بعدی شهید میشوند – پایشان را با باند بستیم و آنها را با خود بردیم.
لب بچهها از گرسنگی و تشنگی ترکیده و ترک خورده بود. پاها تاول زده، مجبور شدیم پوتینها را دربیاوریم. پاها آنچنان ورم کرده بود که توی کفش فرو نمیرفت، پاها را باندپیچی کردیم و کفشها را دور انداخیتم. در طول مسیر به تدریج بچهها بیحس میشدند و یکی یکی میافتادند.
مسوولیت تیم با من بود، هر بار که به عقب نگاه میکردم میدیدم یکی افتاده، برمیگشتم و با کمک دوستانی که توان داشتند زیر بغلش را میگرفتم و کشان کشان با خود همراهی میکردیم. مجبور بودم خودم عقب قافله حرکت کنم.
کمی جلوتر من هم آن چنان بیرمق شده بودم که یک مرتبه بیهوش به روی زمین افتادم. نمیدانم چقدر گذشت، چشم که باز کردم دیدم سمت چپ صورتم روی خاک بود و یک مورچه سیاه داشت روی صورتم رژه میرفت، بیحرکت به آن خیره شدم. پائین که رفت دیدم یک تکه نان در دهان آن مورچه زبان بسته است، ناخودآگاه دست دراز کردم و آن تکه نام را از دهانش گرفتم و به دهان خودم گذاشتم، به زحمت نشستم. برگشتم و دیدم همه بچهها افتادهاند و از لب و لوچه ترک خورده بغلدستی خون میآید. مجدد برگشتم و به مورچه و نان فکر کردم، پیش خودم گفتم که این مورچه نان را از کجا آورده، به زحمت جاکن شدم و چار دست و پا 40-50 متری مورچه را تعقیب کردم... به یک لشکر مورچه برخوردم که به ستون یک در رفت و آمد بودند.
در آخر خط به شیاری رسیدم که مورچهها لای تخته سنگی میرفتند و زیر آن تخته سنگ بزرگ، چشمه جوشانی بود که آبش به زلالی اشک چشم بود! مقداری نان لواش لهیده لب آب جمع شده بود و در کنارش قوطی نوشابه خالیای که با حرکت آب بالا و پایین میرفت. چشمانم را مالیدم، خواب نبودم. ما دنبال قطرهای آب بودیم که به چشمه رسیدیم. دست به آب زدم، سرمایش دستم را گزید. با خوشحالی بچهها را صدا کردم. آبی بر سر و روی آنها که بیهوش بودند زدیم و کمکم سرحال آمدند جگر تشنه را سیراب کردند و پاها را در آن چشمه گوارا شستوشو دادند و جان تازهای گرفتند.
کمکم باند پاها باز شد و تاولها سر باز کرد. قمقهها را پر کردیم و با توکل، امید و قمقمهها را پر کردیم و به راهمان ادامه دادیم. سیصد متر جلوتر هلیکوپتر خودی را دیدیم که بالای سرمان پرواز میکند. هلیکوپتر چند دور زد. جای مناسبی برای نشستن نبود. بالاخره با سلام و صلوات روی تپه ناهمواری به سختی نشست. اول دو مجروح را سوار کردیم و فرستادیم. نوبت ما که شد با خوشحالی به طرف هلیکوپتر رفتیم تا سوار شویم از قرارگاه دستور آمد که شما بمانید و خودتان را برای یک ماموریت دیگر آماده کنید!
*بخشی از خاطرت علیرضا مرادی
نظر بدهید |