خط شکن
خانه   | ارتباط   | درباره    | آرشیو
اسفند 90 (1)
تیر 91 (9)
شهریور 91 (216)
مهر 91 (21)
آبان 91 (44)
آذر 91 (12)
دی 91 (21)
بهمن 91 (12)
اسفند 91 (24)
فروردین 92 (7)
اردیبهشت 92 (4)
تیر 92 (25)
مرداد 92 (37)
شهریور 92 (38)
آبان 92 (5)
دی 92 (7)
بهمن 92 (4)
اسفند 92 (5)
فروردین 93 (2)
پایگاه جامع عاشورا
ابزار و قالب وبلاگ
دوستدار علمدار
نگاه انتظار
جنبش اینترنتی حجاب و عفاف
کانون بصیرت بسیج دانشجویی استان بوشهر
گام نیوز
چغادک نیوز
رهسپاریم با ولایت تا شهادت
یاوران ولایت
لحظه دیدار
بصیرت افزایی و ولایت مداری
علمدار
سیاسی
اَشرُفُ المُوًتِ قَتْلُ الشَّهادَهِ
من ایرانیم آرمانم شهادت
آفتابی ترین سایه
Fact
حرف های دل
ولایت مطلقه
سرباز ولایت
روزی تو خواهی آمد
فرهنگی و بصیرتی
آسمان آبی
با چشم ببینیم و با گوش بشنویم
قاصد باران
banihashem
آسمانی
دانشجوی برق قدرت
بدانید
انتظار تا کی
قطره
بصیرت و آگاهی
وبلاگ یک دانشجوی بصیر ولایتمدار
صاحب الزمان
reihaneh-nabi
همراه همیشگی
عاشقان ولایت
اللهم ایاک النعبد و ایاک نستعین
یاس های گمشده
نگرشی دیگ
؟
صبح آدینه
انتظار نور
تبسم شیرین عشق
اندیشه
ولایت همیشگی
سفیر ولایت
تنهایی.نزدیکتر ازهمیشه
عاشقان ثارالله
بصیرت
در مسیر ظهور
طرح بصیرت
یاد شهیدانمان بخیر
یامهدی ادرکنی
عشق شهادت
مجتبی لحصایی
معرفت جو
طرح بصیرت
Basirat Jo
بصیرت افزایی
همگام با ولایت
رمضان ماه خدا
عصر انتظار
وب گردی - وبلاگستان باشگاه خبرنگاران جوان
یک قدم به سوی بصیرت افزایی
http://iran4myanmar.ir/
معبر سایبری فندرسک
کانون بصیرت آبپخش
پاییز سبز
آسمانی
حدیث اقتدار : ما آنجائی که دخالت کنیم ، صریح میگوئیم . ما در قضایای ضدیت با اسرائیل دخالت کردیم ؛ نتیجه اش هم پیروزی جنگ سی وسه روزه و جنگ بیست و دو روزه بود . بعد از این هم هر جا هر ملتی ، هر گروهی با رژیم صهیونیستی مبارزه کند ، ما پشت سرش هستیم و کمکش میکنیم و هیچ ابائی از گفتن این حرف نداریم . این حقیقت و واقعیت است .
 
دست پیش می گیرند که پس نیفتند!
چرا رسانه از استاد رائفی پور استفاده نمی کند؟
انصراف از دریافت یارانه برای جشن های میلیاردی دولت!
راهکار شما برای اصلاح وضعیت حجاب در دانشگاه چیست؟
آیا یارانه بگیران همیار ملی نیستند؟
یارانه هدفمند؛ ملت به صف، خبر دار
در چنین روزهایی زلزله زادگاه کودکیم را لرزاند
ضرورت تبیین نرخ کرایه های تاکسی در استان بوشهر
نیمه شبی با فاطمه (س)
کوچکترین اسیر «سوری» در دست تروریستها
مهدویت امام زمان (عج)
کل بازدید: 229512
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 79
تعداد کل پست ها: 505
جمعه 91 مهر 7 | ساعت 3:45 عصر
ویژه نامه هفته دفاع مقدس91/تنهاترین سردار ؛ براساس زندگی شهید حس

شهید باقری

پادگان ساکت و خلوت بود. چهار نگهبان روی دکل از چهارگوش پادگان همه‌جا را زیر نظر داشتند.
پروژکتورهای قوی دور تا دور پادگان و محوطة داخل را مثل روز روشن کرده بود. در زیر نور پروژکتورها، حرکت هیچ جنبنده‌ای از نگاه نگهبان‌ها مخفی نمی‌ماند. تنها جنبنده‌ای که در آن نیمه‌شب مشغول جنبیدن بود، نگهبان دفتر سرگرد بود. او جلوی دفتر سرگرد مدام قدم می‌زد، گاه به ساعتش نگاه می‌کرد و انتظار می‌کشید.
نگهبان بالای دکل‌ها نیز وقتی این صحنه را می‌دیدند، به یاد ساعت موعود می‌افتادند. عقربه‌ها داشت به یک و نیم نیمه‌شب نزدیک می‌شد.
هنوز از دفتر سرگرد صدای قهقهه می‌آمد. نگهبان دفتر سرگرد نگاهی به اطرافش انداخت، بعد مخفیانه رفت به طرف پنجرة اتاق سرگرد و دزدانه سرک کشید. سرک کشیدن او را نگهبان‌های بالای دکل‌ها دیدند!
سرگرد در کنار منقل لم داده بود. با صدای بلند می‌خندید و از اعماق گلو سرفه می‌کرد. سروان و نوچه‌ها هم در خنده او را همراهی می‌کردند.
نگهبان دفتر اضطراب داشت. او باز هم به ساعتش نگاه کرد. وقتی عقربه‌ها به یک و نیم رسید، ناگهان صدای باز شدن در آسایشگاه سربازان، او را از جا پراند. نگهبان‌های دکل هم نگاه خود را به طرف آسایشگاه چرخاندند.
چند سرباز در حال خروج مخفی از آسایشگاه بودند. پوتین‌ها در دست‌شان بود و آهسته قدم برمی‌داشتند.
یکی از سربازها که لاغر و استخوانی بود، آهسته گفت: «زود باشین بیاین تو تاریکی، پوتین‌ها رو پا کنین. یالّا سریع‌تر.»
سربازهای دیگر به دنبال او به راه افتادند. پوتین‌ها را پا کرده، با احتیاط رفتند به سمت دفتر سرگرد.
نگهبان دفتر هنوز داشت از پشت پنجره به داخل دفتر سرک می‌کشید.
بزم شبانه عادت همیشگی سرگرد بود. او علاوه بر عیش و نوش، علاقة زیادی هم به جوک و خنده داشت. به همین خاطر همیشه به سروان سفارش می‌کرد، از بین سربازها بهترین جوکرها و بذله‌گوها را شناسایی کرده، حسابی تقویتشان کند؛ تا هم موجب انبساط خاطر او شود و هم باعث سرگرمی سربازهای بی‌سر و پا.»
سروان هم زرنگ بود. در هر دوره، یک نفر ترک انتخاب می‌کرد، یک نفر کرد و یک نفر لر. جوکر ترک را سرپرست سربازان ترک قرار می‌داد و جوکر کرد و لر را سرپرست قوم خودشان. آن وقت بازی حیدری و نعمتی شروع می‌شد. سربازان اقوام مختلف به جای اینکه نگاهی به اوضاع و احوال دور و برشان بیندازند، در طول دوران خدمت می‌افتادند به جان هم. آنها همدیگر را تکه پاره می‌کردند و سرگرد و سروان از شدت خنده غش و ریسه می‌رفتند.
سرپرست‌ها از صبح تا شب درصدد ساختن جوک جدید علیه هم بودند. چرا که شب‌ها باید با دست پر به بزم شبانة سرگرد می‌رفتند.
سرگرد در برابر این خوش‌خدمتی، گاه از جیرة سربازان دیگر کم می‌کرد و به نوچه‌ها می‌داد.
صدای پای سربازانی که از آسایشگاه خارج شده بودند، نگهبان را به خود آورد. آنها فاصلة زیادی با دفتر سرگرد نداشتند. سرباز لاغر قدم‌هایش را تند کرد و به طرف نگهبان آمد. نگهبان خیزی برداشت به سمت او و با صدایی که از شدت اضطراب می‌لرزید، گفت: «افشردی! اوضاع روبه‌راهه. فقط تو رو خدا یه کم سریع‌تر.»
افشردی گفت: «خیلی خوب. تو برگرد سر پُستت.»
بعد به سربازها اشاره کرد به دنبالش بروند.
آنها با سرعت از مقابل دفتر سرگرد گذشته، به طرف دفتر آموزش رفتند.
نگهبانان دکل‌ها، هم محیط اطراف را زیر نظر داشتند، هم سربازان گروه افشردی را.
نگهبان دفتر نگران تمام شدن مجلس بزم سرگرد بود. اگر مجلس به پایان می‌رسید، سرگرد نوچه‌ها را مرخص می‌کرد تا به آسایشگاه برگردند. بعد خودش با سرگرد در محوطه قدم می‌زد و سیگار می‌کشید. در این مواقع، نگهبان هم با ده قدم فاصله باید به دنبالشان می‌رفت و به محافظت از آنها می‌پرداخت.
ـ    نگهبان!
این فریاد سرگرد بود که چهار ستون بدن نگهبان را لرزاند.
ـ    نگهبان! کدوم گوری هستی پدر سوخته!
نگهبان در حالی که به داخل دفتر می‌دوید، با صدایی لرزان داد زد: «اومدم قربان!»
وقتی وارد دفتر شد، رنگش پریده بود. پا کوبید و نفس‌نفس زد.
سرگرد مستانه پرسید: «هوای بیرون چطوره گوگولی؟ حال می‌ده یه کم قدم بزنیم و صفا کنیم یا نه؟»
نگهبان با شرم و خجالت گفت: «بـ بله قربان!»
اما ناگهان به یاد گروه افشردی افتاد و با دستپاچگی ادامه داد: «اِ، ولی قـ قربان چیزه... یه کمی باد هست!»
سرگرد که حسابی هوای مزاح به سرش زده بود، پرید وسط حرف نگهبان و گفت: «یعنی می‌گی هوا کم‌باده؟ هاه هاه ها...»
نگهبان گفت: «نه قربان. منظورم اینه که شما عرق دارین قربان. اگر خدای نکرده باد به پیشونی‌تون بخوره، ممکنه بچایین.»
سرگرد باز هم به مزاح گفت: «من دیگه عرق ندارم، هرچی داشتم زدم تو رگ.»
و باز هم زد زیر خنده. آنگاه ادامه داد: «خیلی خوب پس تا عرقم خشک بشه، به گزارش روزانة سروان گوش می‌دم. تو هم بدو برو بیرون گوگول مگولی. بدو یالّا.»
نگهبان پا کوبید و گفت: «چشم قربان!»
بعد سراسیمه خارج شد.
سروان بادی به غبغب داد و گفت: «قربان! کل پادگان زیر نظر این سه نوچه می‌چرخه. سربازهای کرد حق ندارن بدون اجازة کاک فایق آب بخورن.»
فایق پا کوبید. سروان ادامه داد: «سربازهای ترک منتظرن ایاز بگه بمیر، می‌میرن!»
ایاز هم پاکوبید. سروان نوچة سومش را نشان داد و گفت: «نظرعلی هم کافیه سه تا سوت بزنه، هرچی سرباز لُر تو پادگانه، مثل اجل معلق به خط می‌شن.»
سرگرد سری تکان داد و گفت: «خوبه، خوبه. ولی تکلیف بقیة سربازها چی می‌شه؟ همه که مثل اینا گری گوری نیستن.»
سروان پاسخ داد: «بقیه یا باید به یکی از این سه دسته بپیوندن و یا زیر دست و پای این سه دسته له می‌شن. نه غذایی بشون می‌رسه و نه پوشاکی. هر روز از دست یکی کتک می‌خورن، بدون این که کسی به دادشون برسه.»
سرگرد پوزخندی زد و گفت: «بیچاره ننه‌مرده‌ها! حالا ببینم، سربازی داریم که این‌قدر بدبخت باشه؟»
سروان فکری کرد و گفت: «بله قربان. البته بیشتری‌ها به این سه گروه پیوستن. ولی یه دانشجو هست، سربازا اسمشو گذاشتن دکتر. خاک بر سر، دانشگاهو رها کرده اومده سربازی!»
سرگرد پنجة دستش را به هوا کوبید و گفت: «خاک عالم! احمق دیده بودم، اما نه به این غلیظی. لابد از اون مخ‌هاست که در اثر خرخونی مخ‌شون چِت کرده و زدن به کُلَشی!»
سروان خندید و گفت: «ای ولّا. دقیقاً همین طوره که حضرتعالی فرمودین. حتی من بعضی وقت‌ها دیدم سربازهای بی‌سواد دورَش می‌کنن و سربه‌سرش می‌ذارن.»
نوچه‌ها نگاهی به هم انداخته، حرف سروان را تایید کردند.
سرگرد که خوشش آمده بود، یک سیگار برگ به لب گذاشت. سروان با سرعت جلوی او زانو زد و برایش فندک کشید. سرگرد سیگارش را روشن کرد، دود غلیظ اولین پکش را فوت کرد تو صورت سروان و گفت: «با این حساب، خیلی نمایشگاهه!»
سروان پرسید: «چی قربان؟»
سرگرد گفت: «اون دکتر ببو دیگه. تو چقدر خنگی!»
بعد هردو زدند زیر خنده. سرگرد ادامه داد: «دوست دارم ببینمش. یه شب بیارش یه خورده بخندیم.»
ـ    چشم قربان. همین فردا شب. می‌دونم خیلی خوش می‌گذره!
نگهبان‌های بالای دکل‌ها این پا و آن پا می‌کردند. آنها دفتر آموزش و دفتر سرگرد را زیر نظر داشتند. هیچ‌کس جلوی دفتر سرگرد نبود.
درِ دفتر آموزش باز بود. نگهبان سراسیمه از دفتر آموزش خارج شد، نگاهی به اطرافش انداخت، بعد عجولانه خودش را مقابل دفتر سرگرد رساند. اول از پنجره به داخل سرک کشید، بعد شروع کرد به قدم زدن.
بچه‌های گروه افشردی داشتند با ماژیک بر روی کاغذ فیلی اعلامیه می‌نوشتند. افشردی که محوطه را زیر نظر داشت، گفت: «خوب بچه‌ها، دیگه کافیه. الان سرگرد و سروان می‌آن بیرون. زود باشین راه بیفتیم که خیلی کار داریم.»
نگهبان‌های دکل‌ها، گروه افشردی را دیدند که یکی یکی از دفتر آموزش بیرون آمده و با راهنمایی افشردی، هرکدام به سمتی رفتند. آنها اعلامیه داشتند.
?
کل نیروهای پادگان، از درجه‌دار گرفته تا آشپز و سرباز ـ همه ـ به خط شده بودند. سرگرد مثل ماری زخمی به خود می‌پیچید و زیر لب زوزه می‌کشید. ترس و وحشت چنان بر سربازها سایه افکنده بود که می‌خواست قلبشان را از کار بیندازد.
زمین صبحگاه به قدری ساکت و آرام بود که حتی صدای نفس کشیدن سربازها هم شنیده می‌شد.
نوچه‌ها سرِ ستون اقوام خود ایستاده بودند. سروان برای دلداری سرگرد، گاه و بیگاه به نوچه‌ها اشاره می‌کرد تا یکی از سربازها را تنبیه کنند. آنها یکی از سربازها را نشان کرده، به بهانة چرخاندن چشم و خاراندن سر، زیر مشت و لگد می‌گرفتند.
سروان هم بدون معطلی می‌گفت: «بازداشتش کنین. کار همین پدرسوخته است. من پدر تک‌تک شمارو درمی‌آرم. حالا دیگه سربازها رو تشویق به فرار از سربازخونه می‌کنین؟ اونم به فرمان کی؟ خمیـ...»
وقتی سروان می‌خواست اسم خمینی را بر زبان بیاورد، انگار قفل دهان سرگرد به یک‌باره باز شد. مثل ملخ از جا پرید و فریاد کشید: «خفه شو سروان! تا حالا هیچ‌کس جرأت نکرده اون اسمو تو پادگان من به زبون بیاره. فرمانده این پادگان منم، من! مورچه تو این پادگان جابه‌جا بشه، من می‌فهمم. من مادر همه‌تونو به عزاتون می‌شونم. مگه دیشب نگهبان‌ها مرده بودن که تو پادگان من اعلامیه چسبیده؟ نکنه کار اجنّه و از ما بهترون بوده؟ حتی اگه کار اونا هم باشه، نسل اجنّه و از ما بهترونو برمی‌داریم... سروان بی‌عرضه!
ـ    بله قربان!
ـ    بله و زهرمار. همة نگهبان‌های دیشبو بازداشت کن.
ـ    چشم قربان.
سروان ترس از این داشت سرگرد سکته کند و خونش گردن او را بگیرد. کفِ سفیدی از گوشه‌های لب سرگرد بیرون زده و سفیدی چشمانش را خون فراگرفته بود. عصبانیتش در حدی بود که کنترل بدن خودش را نداشت. نه می‌توانست در یک‌جا بایستد و نه اعضا و جوارحش را از پریدن و لرزیدن منع کند. دیوانه‌وار عرض سه متری سکوی جایگاه را با قدم‌های بلند طی می‌کرد، فریاد می‌کشید، با صدای بلند بد و بیراه می‌گفت و مدام دستور صادر می‌کرد.
ـ    آهای سروان گیج و بی‌خاصیت! زود اون نوچه‌های مفت‌خور و لندهورو بفرست برن تو آسایشگاه. هرچی دفتر و کتاب و دستخط پیدا می‌کنن، باید ظرف ده دقیقه برای من بیارن. من نامردم اگر تشخیص ندم اون اعلامیه‌ها دستخط کدوم بی‌پدر و مادره!
نوچه‌ها دیگر منتظر فرمان سروان نماندند. زود به طرف آسایشگاه دویده، خودشان را از شر سرگرد خلاص کردند.
سرگرد می‌دانست از این  طریق هم نخواهد توانست مجرم واقعی را شناسایی کند. چرا که نه تجربة این کار را داشت و نه دستخط خرچنگ قورباغة این همه سرباز قابل تشخیص از هم بود. پس ناگزیر بود برای زهرچشم گرفتن هم شده، چند نفر را شانسی انتخاب کرده، تخلف را به گردنشان بیندازد. این طوری هم غائله به نفع خودش تمام می‌شد، هم خبر به مقامات بالا درز پیدا نمی‌کرد و کار به جاهای باریک نمی‌رسید.
سرگرد راه افتاد به میان صفوف سربازان. سروان و دو نفر از محافظین هم به دنبالش روانه شدند. سرگرد از همان ابتدا، قیافه‌ها را یکی یکی وارسی کرد. او به دنبال چهره‌ای می‌گشت که مظلوم‌تر و بی‌زبان‌تر از بقیه باشد و تنبیهش دردسری نیافریند. با همین ویژگی چند سرباز بی‌زبان را شکار کرد و با کشیده و سینه‌خیز و اضافه خدمت تنبیه نمود. بعد رسید به افشردی.
افشردی جسورانه سر و گردنش را بالا نگه داشته بود. افراشتگی سر و گردن او در میان آن همه سر و گردن فرو افتاده، تابلو بود. سرگرد انتظار داشت وقتی به او می‌رسد، مثل همه سر و گردنش را پایین بیندازد و رنگ ببازد. اما افشردی انگار اصلاً حضور او را احساس نمی‌کرد.
سرگرد به شدت عصبانی شد. کشیدة محکمی بر صورت او نواخت و فریاد کشید: «خبردار!»
همه خبردار ایستادند. افشردی از جایش تکان نخورد. سرگرد از هیبت او یکه خورد. احساس کرد دست به عمل خطرناکی زده. لحظه‌ای درنگ کرد. بعد دهانش را به گوش سروان چسباند و آرام پرسید: «این کیه؟»
سروان لبخندی زد و گفت: «قربان! این ننه مرده، همون آقای دکتره!»
سرگرد پوزخندی زد و گفت: «همون دانشجوی خل و چل؟»
سروان سری به علامت تایید تکان داد و گفت: «بله قربان!»
سرگرد پرسید: «پس چرا این طوری قیافه گرفته؟ مارو باش خیال کردیم با پسر تیمسار طرف حسابیم. زپرتی!»
بعد چند بار دور افشردی چرخید، تحقیرآمیز سر تا پایش را نگاه کرد و با صدای بلند خندید. در طول این مدت افشردی اصلاً نگاهش نکرد.
کم‌محلی او رفته‌رفته داشت سرگرد را عصبی می‌کرد. سرگرد برای اینکه فاتحانه از او بگذرد، رو به سروان گفت: «این دکتر خنگ فقط به درد خنده می‌خوره. شب بیارش دفتر یه کم سر به سرش بذاریم و بخندیم.»....

 

ادامه دارد....

لوتی و آتش
به قلم رحیم مخدومی


نظر بدهید
نویسنده : سرباز مهدی ...عج...
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
Developed By: Ashoora.ir
کپی برداری از مطالب و تصاویر بدون ویرایش و همراه با ذکر منبع بلامانع است
Copyright 2012 [ http://cyberwarfare.ParsiBlog.com ] all rights reserved