من رفتم، و دیدم اینها رفته اند بالای درخت و دارند میوه می چینند؛ حقیقتش یک هوس شیطانی مرا وسوسه کرد تا من هم بروم و به اینها بپیوندم؛ منتها یک جنگی در درون من برپا شد که تو خودت آمده ای برادرت را ببری، حال چه طور شده که خودت می خواهی با آنها بروی؟
به گزارش جهان به نقل از مرکز اسناد انقلاب اسلامی، امیر سپهبد علی صیاد شیرازی در سال 1323 در کبود گنبد مشهد به دنیا آمد. مادرش شهربانو و پدرش زیاد نام داشت. پدرش، که از عشایر فارس بود، به استخدام ژاندارمری در آمد و سپس به ارتش منتقل شد. او از جاذبهای خاص برخودار بود، از این رو علی تحت تأثیر پدر از کودکی به ارتش علاقه مند شد. او به همراه پدر و خانواده، مانند دیگر خانوادههای نظامیان، از شهری به شهری مهاجرت می کرد. شهرهای مشهد، گرگان، شاهرود، آمل، گنبد و سرانجام گرگان محل پرورش وی شدند. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال 1342 موفق به اخذ دیپلم گردید. صیاد شیرازی خاطره جالبی از دوران کودکی اش دارد که شرح آن را از زبان ایشان در ادامه می خوانید:
»تابستان بود، مادرم به من گفت که برو سراغ برادرت (او کوچکتر از من بود و یک مقداری هم شرور بود!). با بچه های دیگر رفته به باغ فلانی و صحیح نیست که به باغ مردم برود؛ برو او را بیاور. من به قصد این که بروم و برادرم را بیاورم به راه افتادم. در مازندران باغ ها معمولا با پرچین محصور شده اند، و پرچین ها را از این چوب های نرم جنگلی می بافند و نصب می کنند. من رفتم، و دیدم اینها رفته اند بالای درخت و دارند میوه می چینند؛ حقیقتش یک هوس شیطانی مرا وسوسه کرد تا من هم بروم و به اینها بپیوندم؛ منتها یک جنگی در درون من برپا شد که تو خودت آمده ای برادرت را ببری، حال چه طور شده که خودت می خواهی با آنها بروی؟ این جنگ طوری ادامه پیدا کرد که آن هوس تقریبا بر من و بر آن عقل و منطقی که رنگ معنوی داشت، حاکم شد. در نتیجه رفتم به طرف پرچین و از پرچین بالا رفتم که خودم را توی باغ بیندازم. به نوک پرچین که رسیدم یک دفعه دیدم یک مار درست جلوی صورت من، زبانش را تکان می دهد؛ و البته مارهای شمال زباد خطر ندارند ولی خب، قیافه مار برای من وحشتناک بود و من چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که از ترس خودم را پرت کردم پایین؛ دمپایی که به پایم بود از پایم درآمد و فرار کردم به طرف منزل؛ طوری هم می رفتم که انگار مار دنبالم می کند. شاید مثلا 200، 300 متری که رفتم توقف کردم، نگاه کردم دیدم نه، چیزی نیست؛ ولی این توقف یادم است و هیچ وقت هم یادم نمی رود که خودم را محاکمه کردم و در این محاکمه داشتم می گفتم که: مگر نبود اینکه مادرت تو را فرستاده بود که به آنجا بروی و این کار خطایی بود و کار خلاف شرعی بود که برادرت انجام می داد؛ تو هم حالا می خواستی بروی همان را انجام بدهی؟ دیدی سرنوشت چه شد؟ مار نزدیک بود تو را نیش بزند. من زیبایی این تقدیر را بعدها بیشتر متوجه شدم؛ البته؟ آنجا هم به ذهنم آمد که در نهایت خداوند نگذاشت که بروم و گرفتار آن کار خطا بشوم و این برایم درس شد و پایه ای شد و از این جنگ ها دیگر با خودم زیاد می کردم و از آن استفاده می کردم.« منبع: کتاب خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی، انتشاران مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نظر بدهید
![]() |