تربت پاک خوزستان، پوشیده از شقایقهای سرخ، بار دیگر میزبان قدوم مبارکی است که راه تاریخ را به سوی نور میگشایند و این شقایقهای سرخ نیز که تو گویی با خون آبیاری شدهاند، بر همان پیمانی شهادت میدهند که حزب الله را بدین خطه کشانده است؛ همان پیمانی که رجالی از مؤمنین با حق بستهاند و در همهی طول تاریخ بر آن پایمردی ورزیدهاند.
تربت پاک خوزستان، پوشیده از شقایقهای سرخ، بار دیگر میزبان قدوم مبارکی است که راه تاریخ را به سوی نور میگشایند: حزب الله؛ مردانی که تندباد عواصف آنان را نمیلرزاند، از جنگ خسته نمیشوند، ترسی به دل راه نمیدهند، بر خدا توکل میکنند و عاقبت نیز از آن متقین است.
اسوهی حزب ا ابوالفضل العباس (ع) است و درس وفاداری را از او آموختهاند. وقتی با این جوانان سخن از عباس میگویی، در دل خود جراحتی هزار و چند صد ساله را باز مییابند که هنوز به خون تازه آغشته است؛ جراحت کربلا را میگویم.
اکنون وعدهی خداوند تحقق یافته است و قومی را مبعوث ساخته که محبوب او هستند و او نیز محبوب آنهاست، و چه چیزی خوشتر از ملامتی که در راه محبوب کشند؟ آماده شو برادر، جراحت کربلا هنوز هم تازه است و تا آن خونخواه مقتول کربلا نیاید، این جراحت التیام نمیپذیرد.
غروب سر رسیده است و تا شب، تا پایان انتظار، فاصلهای نیست. گوش کن! صدای تپش مشتاقانهی قلبهایشان را میشنوی؟ برادران، این قلب تاریخ است که در سینهی شما میتپد.
حزب الله اهل ولایت است و اهل ولایت بودن دشوار است؛ پایمردی میخواهد و وفاداری. تربت پاک خوزستان، پوشیده از شقایقهای سرخ، بار دیگر میزبان قدوم مبارکی است که راه تاریخ را به سوی نور میگشایند و این شقایقهای سرخ نیز که تو گویی با خون آبیاری شدهاند، بر همان پیمانی شهادت میدهند که حزب الله را بدین خطه کشانده است؛ همان پیمانی که رجالی از مؤمنین با حق بستهاند و در همهی طول تاریخ بر آن پایمردی ورزیدهاند. اکنون وعدهی خداوند تحقق یافته است و قومی را مبعوث ساخته که محبوب او هستند و او نیز محبوب آنهاست، و چه چیزی خوشتر از ملامتی که در راه محبوب کشند؟
امشب، سکوت شب رازدار دعاهایی است که تا عرش صعود مییابند و زمین را به آسمان متصل میکنند. ای نخلها، ای رود، ای نسیم، ای آنان که با نظام تسبیحیِ عالم وجود در پیوندید، با ما که این پیوند نداریم بگویید که تقدیر چیست و قضای الهی بر چه گذشته است.
هزارها سال از هبوط انسان میگذرد و در این پهنهی تاریخ که صحنهی گذار از باطل به سوی حق است چه ظلمها که نرفته است و چه خونهای مطهر که بر زمین نریخته است! پروردگارا، تو در جواب فرشتگان فرمودی: «انی اعلم ما لا تعلمون _ من چیزی میدانم که شما نمیدانید.»(1) پروردگارا، چگونه تو را شکر گوییم که ما را در این عصر که پهنهی تفسیر این آیت ربانی است به گذرگاه زمان کشاندهای؟
شور و اشتیاق بچهها قابل توصیف نیست. آنان با آنچنان شوق و شوری به صحنههای مقدم نبرد میشتابند که تو گویی نه ظاهر، که باطن را میبینند؛ اگرنه، ظاهر جنگ که زیبا نیست. آنها دل به حق خوش دارند و چهرههای شادابشان حکایت از عمق آگاهیشان دارد.
آنان زمان خود را بهخوبی میشناسند و رسالت خود را بهروشنی دریافتهاند. آنها بچههای محلههای من و تو هستند؛ همانها که در مسجد و بازار و اینجا و آنجا میبینی. آن یکی کاسب بازار است، دیگری دانشجوست و این سومی، روستایی پاکطینتی که با خود طبیعت را، صدای آب روان را، نسیم پاک کوهستانها را در بقچهای بسته است و میآورد.
در آن سوی فاو، در مقر فرماندهی بعثیها، به حاج بخشی بر خوردیم؛ چهرهی آشنای حزب الله تهران. هر کس سرزندگی و بذلهگویی و آن چهرهی شاداب او را میدید باور نمیکرد که دو ساعت پیش فرزندش شهید شده باشد. اما حقیقت همین بود. هنگامی که ما به حاج بخشی بر خوردیم دو ساعتی بیش از شهادت فرزندش نمیگذشت. او حاضر نشده بود که به همراه پیکر فرزند شهیدش جبههی نبرد را، ولو برای چند روز، ترک گوید. ما آخرین بار که او را دیده بودیم در تهران بود، هنگامی که کاروان نخستین «راهیان کربلا» عازم جبههی نبرد بودند. هر جا که حزب الله تهران هست او نیز همان جاست و علمداری میکند.
حزب الله از متن امت خوب ما برخاستهاند و در دل مردم جای دارند. آنها یادآور وعدههای قرآن و روایات هستند و تو گویی همهی تاریخ منتظر قدوم آنها بوده است. به این چشمان اشکآلوده بنگرید؛ این اشکها نشان میدهد که جراحت کربلا بعد از هزار و چند صد سال هنوز بر دلهای ما تازه است. خداوند حزب الله را برای خونخواهی حسین(ع) و باز کردن راه کربلا برانگیخته است.
حاج بخشی با یک گونی شکلات و دریایی از سرور به سوی خط میرفت تا بین بچهها شادی و شکلات پخش کند. او مرتباً میگفت اینجا خانهی خودمان است و همه میدانستند که او نظر به کشورگشایی ندارد، بلکه میخواهد از سر طنز جوابی به صدام داده باشد. و بهراستی چه کسی میتواند باور کند که در این لحظات، دو ساعتی بیش از شهادت فرزند او نمیگذرد و با اینهمه، او هنوز هم روحیهی طنزآمیز خود را حفظ کرده است؟ چگونه میتوان اینهمه را جز با معجزهی ایمان تفسیر کرد؟
همهی بچهها او را همچون پدری مهربان دوست میدارند و شاید او نیز در هر یک از این جوانان نشانی از فرزند شهید خود میبیند. و یا نه، اصلاً این حرفها زاییدهی تخیلات ماست و او آنچنان به حق پیوسته است که شهیدان را مُرده نمیپندارد... خدا میداند.
عمو حسن نیز به همراه حاج بخشی به راه افتاده بود. در کنار خط، بچهها ساعت فراغتی یافته بودند و استراحت میکردند، هر چند آتش دشمن به راه بود و لحظهای قطع نمیشد. حاج بخشی به یکایک سنگرهایی که بچهها با دست در خاک کنده بودند سر میزد و شادی و شکلات پخش میکرد و دعا میکرد که خداوند این بچهها را حفظ کند. عمو حسن نیز دربارهی اسرای عراقی حرف میزد و تعریف میکرد که چگونه اسرا از رفتار بچهها شگفتزده شده بودند.
همه چیز ساده و صمیمی در جریان بود و اگر چشمی ناآشنا به این صحنهها مینگریست، میپنداشت که قافلهی مرگ هزارها سال از این بچهها فاصله گرفته است، یا اگر زبانی ناآشنا میخواست به توصیف حالات این بچهها بپردازد میگفت: آنها مرگ را به بازی گرفتهاند. اما نه، ما که آنها را میشناختیم، میدانستیم که اینچنین نیست.
هر بار که حاج بخشی جوانی را در بغل میگرفت، ما به یاد فرزند شهید او میافتادیم و از خود میپرسیدیم: آیا او هم به همان موجود عزیزی که در ذهن ماست میاندیشد؟ اما او آنهمه آرام و سرزنده و شاداب است که تو گویی اصلاً داغدار جوانش نیست.
یکی از بچهها زخمی شده است و دیگران همگی در اطرافش جمع شدهاند و از سر محبت به او شکلات میدهند. یکی از بچهها به شوخی میگوید: سرش افتاده بود، پیوند کردیم! و این حرف را به گونهای میگوید که اگر کسی این بچهها را نشناسد، میپندارد آنها مرگ را به بازی گرفتهاند. اما نه، ما که با آنها آشنا هستیم میدانیم که اینچنین نیست. آنها بیش از هر کس دیگری به مرگ میاندیشند و به عالم آخرت ایمان دارند و درست به همین دلیل است که از مرگ نمیترسند.
یکی از بچهها میگوید عاشقی این حرفها را هم دارد و منظورش عشق به حسین است. و باز آن جراحت هزار و چند صد ساله در سینهی ما زنده میشود؛ جراحت کربلا را میگویم. آری، اگر میخواهی که حزب الله را بشناسی اینچنین بشناس: او اهل ولایت است، عاشق امام حسین (ع) است و از مرگ نمیهراسد. سلام بر حزب الله.
تربت پاک خوزستان بار دیگر میزبان قدوم مبارکی است که راه تاریخ را به سوی نور میگشایند: حزب الله؛ مردانی که تندباد عواصف آنان را نمیلرزاند، از جنگ خسته نمیشوند، ترسی به دل راه نمیدهند، بر خدا توکل میکنند، و عاقبت نیز از آن متقین است.
***
بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست.
کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما میآییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه روانهی دیار قدس شویم.
نظر بدهید |