ای شاه زمین، سرّ مبین... سرور افلاک
ای آب روان...ماه معین ... ای نفس پاک
ای روشنی چشم تو دل برده ز خورشید
ای عطر خوش معجزه در گرمی این خاک
از عشق فراتر تویی...ازعقل فراتر
ای ماه! فراتر تویی از قوه ی ادراک
من شیعه ی آشفته ی چشمان تو هستم
دیوانه ی آن زلف پریشان تو هستم
ای سوره ی یاسین من ،ای شاخه ی زیتون
ای کوکب لیلایی تو در کف مجنون
سیمای مسیحایی ات از شمس گذشته
ابروی مسلمانی ات از مه زده بیرون
احوال مرا زلف کج ات کرد پریشان
تقدیر مرا خال لبت کرد دگرگون
از خنده ی تو ماه به دامان شب افتاد
خندیدی و از عرش به دستم رطب افتاد
ای خلوت چشمان تو چون مزرع گندم
بیرون زده مستی تو از حنجره ی خُم
ای واقعه ی گم شده در حافظه ی شهر
ای ناجی پیدا شده در باور مردم
تو گوهر عرشی که به ما ارث رسیدی
کردیم تو را در گذر وسوسه ها گم
پیدا شو که در بزم تو مبهوت بچرخیم
در فاصله ی بین دو ابروت بچرخیم
ای حادثه ی مشرقی، ای نورتر از نور
ای سینه ی تو وادی ایمن شده ی طور
انگشترفیروزه به دستت کن وبنشین
بنشین که در این بزم نداریم جز انگور
زلف تو تکان خورد.....اذا زلزلت الارض
هنگام اذان است ...بخوان حی علی النور
ای صاحب عصری که جهان در طلب توست
امشب شب دیوانگی ماست! شب توست
وحیده افضلی