تنها پسر خانواده مؤمنی بود؛ مادرش بعد از کلی نذر و نیاز و توسل به امامزادههای ایلام، علی را از خداوند گرفت؛ آن هم در ماه مبارک رمضان و شب شهادت حضرت علی(ع). علی تنها برادر و نورچشمی 5 خواهر بود تا اینکه در یازده سالگی رفت پی طلبگی و در 15 سالگی به شهادت رسید؛ جالب اینجاست که پیکر شهید طلبه «علی مؤمنی» بعد از 15 سال با توسل مادر علی به حضرت ابوالفضل(ع) به آغوش مادرش بازگشت.
مادر شهید علی مؤمنی بعد از 15 سال بر بالای پیکر تنها پسرش
«جعفر نظری» طی گفتوگویی نخستین طلبه شهید منطقه دهلران را روایت میکند.
* امانتی که خداوند به خانواده مؤمنی بخشید
شهید «علی مؤمنی» سال 1350 در روستای بیشهدراز شهرستان دهلران به دنیا آمد که نخستین شهید طلبه و یکی از 35 شهید این روستا است. در فرهنگ و رسومات محلی ایلام، داشتن فرزند پسر برای خانوادههای روستایی خیلی مهم است؛ خانواده مؤمنی 5 دختر داشتند و مادرش برای اینکه صاحب فرزند پسر شود، به ائمه اطهار(ع) و امامزادگان منطقهمان توسل میکرد تا اینکه علی فرزند ششم خانواده بعد از 5 خواهرش در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع) به دنیا آمد.
شهید مؤمنی در صف رزمندهها
* رفتن دنبال طلبگی
علی در خانوادهای متدین بزرگ شد؛ دوره ابتدایی را در روستای بیشهدراز پشت سر گذاشت؛ از دوران نوجوانی خیلی زیبا قرآن قرائت میکرد و به روحانیت علاقه داشت؛ او از نوجوانان خوب و بچههای دوستداشتنی روستا بود؛ وقتی جنگ شروع شد من و شهید مؤمنی همکلاسی بودیم و دوران کودکی و نوجوانی را با همدیگر سپری کردیم. علی در کلاس شاگرد اول بود و هوش و استعداد تحصیلی فوقالعادهای داشت.
علاوه بر این، علی آقا به کار فرهنگی علاقه داشت؛ هنوز چند سالی از انقلاب نگذشته بود که با سن و سال کمش تشکیل هستههای فرهنگی و مذهبی را دنبال میکرد؛ در کلاس ما علی و تعداد کمی از بچهها نماز خواندن را بلد بودند؛ معلم روستا مأموریت یاد دادن نماز را به علی داد؛ علی در کمتر از چند روز همه بچههای کلاس را مسجدی و نمازی کرد.
طلبه شهید علی مؤمنی
با وجود شرایط سخت جنگ، آوارهگی و وضعیت نابسامان محل سکونتمان علی تصمیم جدی گرفت تا وارد عرصه جدیدی یعنی کسب معارف دینی شود و برای این کار به حوزه علمیه برود و درس دینی بخواند.
سال 61 و در حالی این ایده در علی به وجود آمده بود که مسیر ایلام و خوزستان در اشغال دشمن بعثی بود؛ او برای رسیدن به نزدیکترین حوزه در ایلام باید راه پرپیچ و خم شهر میمه به ملکشاهی تا ایلام که حداقل یک هفته طی طریق میشد، میپیمود؛ در این مسیر جاده مناسبی وجود نداشت و در زمستان این تنها راه شنی و کوهستانی قطع میشد و امکان تردد وجود نداشت.
در این حال و هوا علی به حوزه علمیه آشتیان در استان مرکزی رفت و بعد از دو سال در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل شد. در دوران طلبگی دیار و زادگاه خود را ترک نکرد و هراز چندگاهی به میان دوستان و همکلاسیها میآمد تا از اوضاع و احوال فرهنگی آنها بیخبر نباشد.
علی نوجوانان و همسن و سالان خود را جذب کرده بود و در زمان حضورش در روستا به انتشار تعالیم و احکام و قرآن میپرداخت و اولین هیأت فرهنگی و مذهبی به وسیله او تشکیل شد. به یاد دارم که کلاسهای درسمان به خاطر بمبارانهای ناجوانمردانه رژیم بعثی در دل کوهها و درهها و یا زیر درختان روستا برگزار میشد. به خاطر نبود فضا و مکان در روستا و تنوع، علی بچهها را بیرون از روستا میبرد تا در میان سبزهزارها و کوهپایهها با آرامش و صعه صدر احکام و مسائل دینی را به آنها بیاموزد.
* حضور علی در لشکر علی بنابیطالب(ع)
شهید مؤمنی در ایامی که در قم تحصیل میکرد، در قالب لشکر 17 علیبن ابیطالب(ع) عازم جبهههای حق علیه باطل شد؛ رفتن علی به جبهه از روی معرفت و اخلاص بود؛ او خود را به عنوان مبلغ و روحانی معرفی نمیکرد، بلکه به عنوان نیروی رزمی در منطقه حضور داشت. او در یگان رزم هم سختترین مأموریت یعنی اطلاعات عملیات و گشتی رزمی را بر عهده گرفت.
حضور شهید مؤمنی در جبهه
علی اولین بار در منطقه «فاو» طی عملیات «والفجر 8» در سال 1364 از ناحیه پا مجروح شد؛ بار دوم به جزیره مجنون رفت؛ در خرداد 65 هنگامی که در یک دسته 12 نفره در جزیره مجنون برای شناسایی به قلب دشمن نفوذ میکند، در یک درگیری تن به تن با دشمن، علی در صحنه باقی میماند.
* 15 سال بیخبری از علی
پدر و مادر و خواهرانی که عاشق تنها پسر خانواده بودند، سالها خبری از علی نداشتند؛ پدرش بارها به مقر لشکر علیبنابیطالب(ع) مراجعه کرد تا شاید خبری از علی به دست بیاورد، اما بعضاً همراهان و رزمندگانی که در این درگیری حضور داشتند، میگفتند: «در حین درگیری احساس کردیم که علی زخمی شده است و شاید هم شهید شده و نتوانستیم از او خبری بگیریم».
از خرداد 1365 تا خرداد 1380 در واقع 15 سال تمام، پدر و مادر علی چشم به راه او بودند تا شاید خبری از فرزندشان بگیرند؛ آنها علی را به امانت از ائمه اطهار(ع) گرفته بودند، به این فکر افتادند که برای یافتن و گرفتن خبری از فرزندشان باز هم به این خاندان توسل کنند. در زمان حکومت صدام که خانواده شهدا و مفقودالاثرها را به زیارت کربلا میبردند، ثبتنام کردند و این پدر و مادر پیر و منتظر به حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) رفتند؛ قبل از همه، مادر علی در حرم حضرت ابوالفضل(ع) با سوز دل و با عشق مادرانه خطاب به آقا میگوید: «آقا ابوالفضل تو را به زهرای مرضیه سوگند میدهم که بچهام اگر در شکم ماهی است او را به من بازگردان وگرنه شما را به حضرت زهرا(س) شکایت میکنم».
استقبال مادر شهید از پیکر تنها پسرش
پدر و مادر علی از زیارت کربلا برگشتند؛ اهالی محل هم به دیدن آنها رفتند؛ یادم است هنوز 20 روز از بازگشت آنها نگذشته بود که پیکر پاک علی، بعد از 15 سال در جزیره مجنون تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت و در گلزار شهدای دهلران آرام گرفت.
رجعت پیکر شهید 15 ساله بعد از 15 سال
نامش علی بود؛ همزمان با شهادت حضرت علی(ع) به دنیا آمد و در لشکر حضرت علی(ع) به شهادت رسید. 15 ساله بود و 15 سال هم پیکرش جلوی آفتاب گرم و سوزان مجنون همچون مولایش حسین بن علی(ع) باقی ماند.
استقبال مردم روستای بیشهدراز از شهید 15 ساله
* گریههای شبانه علی در راز و نیاز با خدا
فرخیه مؤمنی خواهر شهید «علی مؤمنی» در خاطرهای از برادرش تعریف میکرد: در سال 1362 و در یک شب سرد زمستانی علی برای گذراندن تعطیلات حوزه از آشتیان به خانه آمد.
آن شب هم پدرم برای خرید اجناس برای مغازهاش در بیشهدراز به خانهمان آمده بود. منزلی که ما در آن سکونت داشتیم یک اتاق بیشتر نداشت، اتاق را با استفاده از وسایل خانه به دو بخش تقسیم کرده بودیم، قسمتی را برای پذیرایی از مهمان و قسمت دیگری را برای اقامت خودمان اختصاص داده بودیم.
همه خوابیدیم اما چشمهای بیدار علی خواب را از چشمان پدرم که او را بسیار دوست داشت گرفته بود، پدرم به علی گفت: «قوت قلبم برای تو زود است که رنج طاعت و عبادت را بر خود تحمیل کنی».
علی در جواب پدرم گفت: «معلوم نیست در سنین بالا موفق به انجام عبادت شوم، انسان باید از همین نوجوانی خودش را آماده کند».
تصویر سمت راست پدر شهید مؤمنی در انتظار آمدن پیکر فرزندش
* شهادتم را به مادرم تبریک بگویید
در بخشی از وصیتنامه شهید «علی مؤمنی» آمده است: «چقدر شهادت در راه خدا زیباست، مانند گل خوشبوست. من در این سرزمین این قدر با دشمن میجنگم تا پیروزی و موفقیت نصیبم گردد و یا به درجه رفیع شهادت نائل گردم، اگر لیاقت داشته باشم که در راه اسلام و قرآن شهید بشوم به مادرم تبریک بگویید چون به مهمانی خدا رفتهام. راستی که مرگ در راه خدا چه خوب و خواستنی است».
نظر بدهید |