آن روز نه قسمتی از تن و جانم، بلکه تمام روح و ایمان و جان و زندگیم لرزید...آن روز نه شهر من بلکه تمام آرزوها و آمال و تمام هستیمان لرزید و به زیر خاک برد دوستانی را که تا دقایقی قبلش با هم می خندیدیم...آری تمام هستی و دلخوشیم، تمام زندگی و هستی من، تمام شهر و منطقه و دیارم لرزید...
آی شهر عزیزم تو لرزیدی و من نابود شدم...
آی زادگاه خوبم، ای صاحب خاطرات شیرینم تو لرزیدی و من نفسم بند آمد...
و...
به قلم سکینه آتشی،عضو کانون بصیرت بسیج دانشجویی استان بوشهر
لطفا به ادامه مطلب مراجعه بفرمایید
...آنگاه که لرزش های زمینت بند آمد و گردها فرو نشست به حال آنانی که دیگر هرگز چشم نگشودند غبطه می خوردم و گفتم چقدر خوش به حالشان شد که رفتند و ندیدند این همه ویرانی را، رفتند و هرگز ندیدند که تمام شهرمان در آنی و شاید کمتر از آنی از بین رفت و حالا دیگر در شهرمان خیابان و کوچه و حیاط و حریم هیچ معنی نداشت...
واقعا آن شب نمی دانستم با دوربینم چه عکسی بگیرم وچه لحظه ای را ثبت کنم.
ناله ی مادران یا فریاد پدران و یا شاید گوشه گیری برادران و شیون خواهران
واقعا نمی دانستم
این چند روزه همیشه این شعر را در ذهنم مرور کرده ام:
دوباره می سازمت وطن
گرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم
گرچه با استخوان خویش
.وطنم، شهرم، زادگاهم، دیارم، سرزمینم، تا همیشه برای ما عزیزی و تو را بیش تر از جانمان می پرستیم!!!!به امید آبادانی ات تا طلوع زیبای صبح آبادی و سازندگی تحمل و صبر خواهیم کرد...