به ناخدای هندی گفتم اگر تصویر دوم گردنبندت خصوصی است، اصراری نمیکنم. او گفت نه من تصاویر خصوصی خودم را به گردن آویزان نمیکنم و گردنبد را از گردنش بیرون آورد و با دو دست به طرف من دراز کرد. در کوچک قاب فلزی را که باز کردم، دیدم تصویر کوچکی از رهبرمان، امام خمینی داخل قاب است.
سه سال بود که میخواستم برای پاک کردن زنگارهای دلم و سبک کردن خودم به پابوس امام رضا(ع) بروم. چند سالی بود که به همراه خانواده در بندرعباس زندگی میکردم و من هم در یکی از واحدهای نیروی دریایی خدمت میکردم. به علت مأموریتهای مختلف جنگی، رفتن به زیارت امام هشتم برای من و خانوادهام میسر نشده بود. بالاخره یک روز رئیس قسمت یا بهتر بگویم فرماندهام خبر خوشی به من داد، خبر؛ حکایت از موافقت مرخصی ده روزه من داشت، خوشحال و بیقرار شدم. به خودم گفتم اگر این خبر را به عیال و بچهها بدهم آنها خیلی بیشتر از من خوشحال خواهند شد، به خصوص مادرم. هر وقت با عیال صحبت مرخصی میکردم او بهانه مادر را به من یادآوری میکرد و میگفت «به خاطر مادرم هم که شده به اتفاق بچهها که از مدرسه و درس و مشق تعطیل شدهاند، به زیارت امام رضا بریم.» به هر حال با موافقت فرمانده، پیش خودم گفتم، خانواده، مخصوصاً مادرم، دعاگوی من خواهند شد. در این فکر بودم که یکی از همکارانم وارد اتاق فرمانده شد. من هم غرق در شادی بودم. همکارم به من گفت تلفن کارَت دارد. از فرمانده تشکر و قدردانی کردم، فرمانده هم اظهار خوشحالی کرد و از من خواست در زیارت قبر امام هشتم (ع) نایبالزیاره او باشم. به اتاقم که جنب اتاق فرمانده بود آمدم، تلفن را برداشتم. عیال بود، گفت مادرم حالش به هم خورده و از من خواست که به منزل بروم تا او را به بیمارستان و یا دکتر برسانم. به عیال موضوع را پشت تلفن گفتم. عیال از اینکه پس فردا عازم مشهد خواهیم شد، خوشحال شد و آرزو کرد حال مادر هم خوب بشود که انشاءالله عازم زیارت امام رضا(ع) بشویم. با عیال خداحافظی کردم و دوباره برگشتم به اتاق فرمانده و بعد به سرعت خود را به منزل رساندم. مادرم را به دکتر رساندیم و بعد از اینکه دکتر او را ویزیت کرد به ما گفت: که چیزی نیست یک مسمومیت کوچک غذایی است. رفتم دواهای مادر را گرفتم و دوباره به اتفاق عیال به منزل برگشتیم. در بین راه وقتی که مادر کمی حالش بهتر شده بود، به او گفتم «پسفردا عازم مشهد خواهیم بود». مادر خیلی خوشحال شد. مجدداً به پایگاه برگشتم و کار شروع شد، شور و حال همیشگی، پایگاه را به جنب و جوش انداخته بود. دریا چند روزی بود که متلاطم شده بود. اطلاعیههایی که از قرارگاه خاتمالانبیاء(ص) پخش میشد، نشان از درگیریهای سختی میداد که رزمندگان در جبههها در چند روز آینده خواهند داشت. بچههای نیروی هوایی غوغا کرده بودند، چندین پایگاه و سایت موشکی عراق را در عمق خاک دشمن منهدم کرده بودند. بچههای ارتش و سپاه هم، در جبهههای زمینی حماسه آفریده بودند. اسکورت کاروانهای رزمندگان دریا مثل چند ماه گذشته مسیر کشتیرانی را برای عبور کشتیها، امن کرده بودند و بنا بود ما به ماهشهر برویم. روز بعد وقتی که به اداره برای گرفتن برگه مرخصی رفتم، ناگهان امریه مأموریت اسکورت کاروان به من ابلاغ شد. حقیقتاً، ابتدا بسیار ناراحت شدم، زیرا که خانوادهام در منزل منتظر من بودند و بار سفر را بسته بودند. به محض اینکه به منزل رسیدم، موضوع را با بچهها در میان گذاشتم و از آنها خواستم که اصلاً ناراحت نشوند و اگر میخواهند آنها به مشهد بروند و من هم به مأموریت که مادر و عیالم گفتند: انشاءالله بعد از اتمام مأموریت من، همه با هم خواهیم رفت. روز 3 آبان 1362 خودم را به پست فرماندهی بوشهر معرفی کردم. همه میدانستند هوا بسیار خراب است و کاروانها، بسیار مشکل رفت و آمد میکنند. در همین اثنا هر یک از بچهها سفارشهایی میکردند. یکی گفت: مواظب خودت باش، دیگری میگفت: روی کشتی نفتکش خطرناکتر است و دیگری میگفت: قایقهای کشتی را آماده کن. بالاخره هر کسی یک چیزی میگفت؛ لیکن در دلم میگفتم: اگر شهادت نصیبم شود، فرق نمیکند کی و به چه شکل باشد. بالاخره توسط هلیکوپتر خلبان دوست شهید و عزیزم ناخدا «صادق ترویجی» از بوشهر به بندر ماهشهر ترابری شدم و بلافاصله به کشتی تجارتی هندی (ویشی ویشی میترا) رفتم و با ناخدای آن صحبت کردم و همه گوشزدهای لازم را کرده و به اتفاق چندین فروند کشتی دیگر راهی بندر بوشهر شدیم. هوای دریا بسیار خراب بود و تلاطم دریا، نفس را در دل تمامی دریانوردان این چند فروند کشتی، خفه کرده بود. در همین اثنا افسر جانشین کشتی را دیدم که با فرزند 4 ساله و همسرش بر روی دکل قدم میزند، از او سؤال کردم که چرا بچهها را از راه زمین راهی بوشهر نکرده؟ که گفت خودشان مایل هستند با من باشند که اگر هم اتفاقی افتاد برای همگی بیفتد. من اعتراض کردم و گفتم: این کار درستی نیست، ولی به هر حال آنها هم، همسفر من بودند. ساعت 10 شب بود که خبر رسید احتمال حمله به کاروان زیاد است، بلافاصله با ناخدای کشتی صحبت کردم و از او خواستم، نفرات نگهبان را بر روی قایقها بفرستد و آمادگی نجات را داشته باشند. نزدیک ساعت 7:30 بود، ناگهان از دور چندین هلیکوپتر دیدم که به ما نزدیک میشدند. به بچههایی که کنار من بودند، گفتم: هلیکوپترهای ایرانی به ما نزدیک میشوند. آری هلیکوپتر ایرانی به خلبانی شهید «صادق ترویجی» و «محمد میری» به ما رسید و من اولین نفری بودم که نجات یافتم. افسر جانشین، که در هلیکوپتر یکی دیگر و از نجات یافتهها بود، بسیار برای همسر و فرزندش ناراحت بود. ما را به بیمارستان بندر امام بردند و در بیمارستان ناگهان فرزند و همسر افسر جانشین را دیدم. با دیدن آنها بسیار خوشحال شدم و بعداً فهمیدم که آنها شب گذشته توسط قایقهای تندروی بچههای سپاه، نجات یافته بودند. شور و شعف عجیبی در من ایجاد شده بود. مثل اینکه من فرزند خود را گم کرده و بعداً آنها را پیدا کردام. همسر و فرزندان «سلیم مراد»، ناخدای هندی کشتی ما در کنارش بودند. او مسلمان بود. چند لحظهای با او صحبت کردم، گرچه من دورههای تخصصی خود را در ایتالیا گذرانده بودم و مسلط به زبان ایتالیایی بودم، ولی آشنایی به زبان انگلیسی هم داشتم و با او به زبان انگلیسی صحبت کردم. موضوع صحبت ما بحث جنگ بود که نیم ساعت به درازا کشید. «مراد» بحث را به انقلاب و رهبری انقلاب کشاند. ناخدای هندی در بحث جنگ نظر مخالف مرا داشت. اما همین که مسئله انقلاب و رهبری را به میان کشاندم، او نیز با من همراه شد و جهانبینی استکبار را در رابطه با طرحهای شوم آنها، که از صدها سال پیش نسبت به کشورهای مشرق زمین به خصوص ایران و هندوستان، در این منطقه از جهان پیاده شده است، محکوم کرد. از او پرسیدم: فکر نمیکنی جنگ ما با استکبار در واقع، فریاد ملتهای مظلوم منطقه است؟ گفت جنگ چیز خوبی نیست. ـ ولی ما هم جنگ را دوست نداریم، اصلاً ما آغازکننده جنگ نبودیم. ـ ولی نباید ادامهدهنده جنگ باشید! ـ آخه دشمن نمیخواد جنگ تموم بشه! ـ شما دارای انقلاب بزرگی هستید. جنگ لطمه به انقلاب شما وارد میکند. جنگی که لطمات جبرانناپذیری به دنبال خواهد داشت، رهبری شما در جهان نمونه است. ناخدای هندی در حالی که فرزندانش از دور او را میدیدند، او نیز نظری عمیق به بچههایش انداخت، اشک شوق دوباره در چشمانش جاری شده او رادر حالی که بیمار بودم به چای و میوه دعوت کردم و از او خواستم که چیزی بنوشد یا بخورد. ناخدای هندی به ناگاه یک زنجیر نقرهای از گردنش بیرون آورد، در انتهای زنجیر چشمم به فلزی که مثل ساعتهای قدیمی بود، افتاد. دو تصویر را از دور، درون قاب فلزی کوچک آویخته به آن زنجیر دیدم، ناخدای هندی بوسهای به قاب فلزی زد، از او موضوع را جویا شدم و به او گفتم: میتونم بپرسم این دو، قاب عکس مربوط به چه کسانی هستند؟ ـ تصویر رهبر انقلاب ملت هند ـ منظورم «ماهاتما» است. ـ آخه!... دو تصویر بود! و ناخدای هندی که زیاد مایل نبود در این مورد حرفی بزند، دوباره قاب عکس کوچک خود را بوسید و گفت: ـ این دو همیشه همراه من هستند، اینها در دنیا بینظیرند. حرفهای ناخدای هندی مرا بیشتر کنجکاو کرد و نمیدانم چرا دوباره به او اصرار کردم که در مورد تصویر دوم پاسخی که مرا قانع کند بدهد که گفت: مهاتما و... به او گفتم اگر تصویر و عکس دوم خصوصی است، من اصراری نمیکنم و او گفت که نه من تصاویر خصوصی خودم را به گردن آویزان نمیکنم. ناخدای هندی زنجیر نقرهای خود را از گردن بیرون آورد، و روی دو دست خود گذاشت و به طرف من دراز کرد. از او اجازه گرفتم و در کوچک قاب فلزی را باز کردم، ناگاه تصویر «خورشید» ذهن مرا نسبت به ناخدای هندی کاملاً متمایلتر کرد. تصویر کوچکی از «خورشید انقلاب» و رهبرمان امام خمینی بود. نگاه امام(ره) در عکس دارای یک جذبه خاصی بود که در همان حال، دوباره به فکر بچهها در جبهههای جنگ افتادم. من هم تصویر «خورشید» را بوسیدم و روی چشمهایم گذاشتم و در یک لحظه خود را در بارگاه امام هشتم حس کردم ناخدای هندی دوباره به زبان انگلیسی گفت: «They are the best in the contemporary centuries…» یعنی «این دو شخصیت بهترین و بارزترین انسان قرون معاصر هستند.» «مراد» خاطرهای خوش در زندگی من گذاشت. آن روز بحث سازنده ما ساعتها ادامه داشت و در آخر کار از او این پرسیدم آیا باز با کشتیاش به خلیج فارس خواهد آمد؟ و او گفت که یک دریانورد واقعی با تلاطم و توفان زندگی میکند. برخورد من با ناخدای هندی و شرایط جدید به وجود آمده، طوری شده بود که خانوادهام را فراموش کرده بودم. آن روز بچهها، برای من لباس آوردند و 2 روز در بیمارستان بستری بودم. چند روزی گذشت و دوباره دیدار با خانواده، افراد خانوادهام که تمام ماجرا فهمیده بودند، برای آنها عجیب نبود، یکی دوبار بود که این اتفاق برای من پیش آمده بود و البته خودم نیز انتظار وقایع بعدی را نیز داشتم. ماه به نیمه رسیده بود و شوق دیدار امام، مرا به وجد آورده بود. خدا خواسته بود و امام(ع) نیز من و خانوادهام را طلبیده بود. دیری نگذشت که از زحمت به رحمت رسیدم و برای هشتمینبار به پابوسش رفتم و اولین شب پس از زیارتش، ما بودیم و دعای کمیل... اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کلی شی و بقوتک التی قهرت بها کل شی و خضع لها کل شی و ذل لها کل شی و بجبروتک لاتی غلبت بها کل شی و... راز و نیاز علی(ع) با پروردگار خویش. راوی: ناخدا دوم علیرضا جعفری آذر
نظر بدهید |