مادر میپرسید: «پس کی میآیی؟ بنشینیم دور هم نان و سبزی و پنیری بخوریم؟» میخندید، میگفت «بگذار انقلاب به سامان برسه، با شما نان و پنیر و سبزی هم میخورم».
در طول جنگ تحمیلی در کنار رشادتهای رزمندگان و فرماندهان مختلف، افراد شاخصی وجود داشتهاند که با شجاعت و تدابیر خاص خود خالق صحنههای بدیع در عملیاتهای مهم دفاع مقدس شدهاند و حالا پس از گذشت سالها از پایان جنگ، رشادتها و خلاقیتهای فردی و نظامی آنها مورد توجه همگان قرار دارد. یکی از این اسطورهها، سردار شهید «محمد بروجردی» است که خاطرهای از این شهید بلندآوازه را به نقل از کتاب «غریب غرب» مرور میکنیم: بعد از شهادت ناصر کاظمی و گنجیزاده و قمی، تیپ شهدا داشت از هم میپاشید و از طرفی ماهها بود که رزمندههای تیپ مرخصی نرفته بودند. برای عملیات آزادسازی بوکان و مهاباد، کسی اجازه رفتن از منطقه را نداشت. رفت پیش فرمانده قرارگاه و گفت «تشکیل تیپ شهدا کار خوبی بود. چه عملیاتهایی که به دست نیروهای این تیپ با موفقیت انجام شد و چه شهدایی که برای آزاد کردن متر به متر کردستان و آذربایجان داد.» فرمانده قرارگاه گفته بود مگر کسی منکر این چیزها است؟ گفت «من نمیخوام تیپ شهدا از هم بپاشه. اگه من برم اونجا، نمیذارم.» همه میدانستند فرماندهی تیپی که کار اصلیاش درگیری در صف مقدم است، یعنی شهید شدن. برای همین دوباره پیشنهاد کردند فرمانده کل سپاه شود، اما فرماندهی کل سپاه را قبول نکرد. گفت «من تیپ شهدا رو با هیچ چیز عوض نمیکنم.» تنها کاری که میشد کرد، این بود که از او قول بگیرند بدون محافظ جایی نرود. فرمانده قرارگاه گفته بود «قبول؟» پذیرفته بود، اما وقت خداحافظی سفارش کرده بود که «بعد از من مواظب این بچهها باش. دوست ندارم کسی به خاطر من از کارش بزنه.» *** فاطمه میگفت «میشه بعد از جنگ برگردیم تهران؟» فکر میکرد در این چند سال هر کجا بوده، فاطمه هم بوده، اما چقدر دور مانده بودند از هم؟ چقدر با او نبوده و حالا او دلش خوش بود به اینکه بگوید «باشه. جنگ که تموم شد، برمیگردیم تهران و تا آخر عمر با هم هستیم.» اما گفت «کاری به ختم جنگ ندارم. تصمیم گرفتهام کردستان بمونم.» حتی نخواسته بود به دروغ دل او را خوش کند. این حرف آخر را توی چشمهایش خوانده بود که «پس باید با خبر کشته شدنت برگردیم تهران.» زن و بچهاش تهران بودند که به داداش محمد زنگ زد «آنها را بیاور ارومیه. میخوام ببینمشون.» ولی نگفته بود برای آخرین بار. شب رفته بودند خانه جلالی که چرخ خیاطی نویی را به سفارش یکی از سپاهیها خریده بود و حالا او پشیمان بود و چرخ روی دستش مانده بود. آن را که دید، یادش افتاد که فاطمه مدتها است از او چرخ خیاطی خواسته و او هنوز برایش نخریده، گفته بود «اگه خودت نمیخوای، من برمیدارمش.» *** روز اولی که فرمانده تیپ شهدا شد، قبول کرد جای تیپ را عوض کند تامحل تیپ امنتر و بزرگتر باشد. حالا که میخواست برود و محل جدید را ببیند، ماشینش خراب شده بود. نشست توی ماشین کاوه و درها را از پشت قفل کرد. کاوه هر کاری که کرد، نگذاشت سوار شود. کاوه سوار ماشین اسکورت شد تا پشت سرش برود. وقتی دوباره پیاده شد تا وضو بگیرد، کسی جلویش را گرفت. ـ یک هفته است با شما کار دارم. وقت داری حرف بزنیم؟ ـ سوار شو، توی راه. داود عسگری رانندهاش بود و هر جا که میخواست، میبردش، اما حالا اصرار داشت که داود برگردد مهاباد و با او نرود. داود گیج شده بود میگفت «برای چی؟ چرا نمیذاری باهات بیام. من که همیشه...» ـ امروز با من نمیآیی؛ همین. ـ آخه چرا؟ تا حالا یک روز هم بدون من جایی نرفتی. ـ کاری رو که میگم بکن. امروز من مسیری رو میرم که تو نباید بیایی. داود گوش به حرفش نداد و نشست پشت فرمان. وقتی به سه راهی نقده رسیدند، بروجردی زل زد توی چشمهای داود و با تحکم گفت «برو پایین. بعداً میفهمی چی میگم. حرف گوش کن. وقتی میگم با من نیا، حتماً دلیلی داره. برو پادگان به فرمانده بگو اون مسئلهای رو که گفتم، پیگیری کنه. خودش میدونه.» اما فرمانده نمیدانست. داود را که دیده بود، پرسیده بود «تو اینجا چه میکنی؟» ـ بروجردی من رو فرستاده به تون بگم کاری رو که گفته، انجام بدین. ـ چه کاری؟ خودش کجاست؟ دل داود شور زد. یاد حرفهای بین راهش افتاد. ـ اونهایی که کشته میشن، احتمالاً اون روز یادشون میره آیتالکرسی بخونن. ـ امروز آیتالکرسی خوند؟ نخوند؟ نمیدانست، اما فرمانده دستپاچه شد. یادش آمد وقتی برایش از نیروهای تیپ شهدا و پیش مرگها صحبت کرد، از او خواست تا بیشتر بهشان برسد. ـ تو فرماندهای. فرمانده باید هوای نیروهایش رو داشته باشه. همیشه کنارشون باشه. هر وقت نیروها سر پستهاشون نبودن و پراکنده شدن، شکست خوردن. بگو سر پستهاشون بمونن. بگو کردستان رو تنها نذارن و منو حلال کنن. دوست ندارم به خاطر من کارها بخوابه. زانوهای فرمانده شل شد. داد زد «نکنه وصیت میکرده؟ حال کجاست؟» *** مادر میپرسید «پس کی میآیی بنشینیم دور هم، نان و سبزی و پنیری بخوریم؟» میخندید. در آن اوضاع شلوغ کردستان که بیشتر نیروها خسته شده بودند و میخواستند از آنجا بروند، کجا وقت میکرد که کنار خانوادهاش باشد؟ میگفت «بذار انقلاب به سامان برسه، با شما نان و پنیر و سبزی هم میخورم.» *** ماشین اسکورت او را به خودش آورد. ـ جلوتر نرین. همین جا بایست. اول ما میریم، علامت که دادیم، شما حرکت کنین. از وقتی فرمانده پادگان ازش قول گرفته که بیمحافظ جایی نرود، کاری به کار محافظ هاش ندارد. نگاه کرد به بیابانهای دور و بر و به ساختمان نیمهکارهای که معلوم بود سالها متروک مانده و به کورهراهی که ماشین اسکورت طی میکرد و به رد چرخهای آن که از میانه آبگیر وسط راه میگذشت و به آن موج میانداخت. کسی از روی ماشین اسکورت، از پشت تیربار دوشکا با دست علامت داد که بیا. فرمان را روی چرخهای ماشین جلویی میزان کرد. ماشین میرسید به آبگیر. رو کرد به کسی که دقیقه آخر سوار ماشین کرده بود. ـ خب مگه نمیگفتی کاری داری، یه هفته منتظر ما موندی؟ خب بسمالله... گفته و نگفته، چیزی زیر چرخ ماشین منفجر شد. آبگیر موج افتاده بود و محافظ ها حیران مانده بودند؛ «ما که رد شده بودیم.» *** خبر را به فاطمه رساندند. پرسیدند «گروه خونیش رو میدونی؟» یعنی دلداری. یعنی اتفاقی نیفتاده. به خیر گذشته. یعنی زنده است. فاطمه اما پلکش میپرید و دلش گواهی دیگری میداد. تنها چیزی که یادش میآمد این بود که «چقدر خوابش میآمد این بشر! همیشه چشمهایش انگار پر از خار و خاشاک باشد؛ قرمز و خسته و در حسرت خواب.» عین این خوابدیدهها شده بود که یکهو از خواب پریده باشند؛ گنگ. ـ اگه چیزی شده به من بگین. همیشه وقتی خواب را توی چشمهایش میدید، میگفت «تو دوست داری انگار از خواب طلبکار باشی.» خیلی دلش میخواست یک بار هم که شده، سرش داد بزند و بگوید «شد یک بار عین بچهی آدم یک گوشهای یک دل سیر بخوابی؟ شد چند ساعتی بیشتر کنار من و این بچهها ـ حسین و سمیه ـ بمانی؟» هیچ وقت نتوانست بگوید. با خواب عیاق نبود. اگر میخوابید، بین راه و نیمه راه بود. پتویی اگر بود و گیرش میآمد، زیر سرش مچاله میکرد و میخوابید. با همان پوتین و اورکت سبزی که حالا هم تنش هست. ـ پس چرا از شهید شدنت با من حرف نزدی وقتی که گفتی بچهها رو بیارین منو ببینن؟ حتی نگفتی بیار ببینمشون یا بیا ببینمت. فاصله گرفته بودی یا دل کنده بودی؟ باید میفهمیدم آخرین بار است. خیلی به خودش فشار آورد تا حرفی از او به یاد بیاورد، اما فکرش فقط پر از تصویر بود. تصویرها انگار ماندنیترند از حرفها؛ تصویر چشمهای بیخواب، خندهها و لبخندها و پایی که دیگر نبود و همان سر و ریش آشفتهای که مثل همیشه دیگر لازم نبود برای نماز شانهشان بزند و انگشتر عقیق که نماد یکیشدنشان بود و حالا خون روی آن دلمه بسته بود. یاد خوابی افتاد که چندی پیش دیده بود و برای یکی از دوستانش تعریف کرده بود و آن دوست برای او گفته بود. همان که ناصر کاظمی دست محمد را گرفته بود و کشانده بودش روی خاکریز. سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و چشم دوخت به خاکریزهای بلند کنار جاده که انگار او را و ماشین حامل او را همراهی میکردند؛ کاری که او میخواست با میرزا بکند. میدانست او زودتر میرسد به تهران. سعی کرد او را روی خاکریزها پیدا کند یا جایی بالاتر روی آسمان که دست در دست ناصر عین پر کاه بالا میرفت. خسته بود. تا تهران چقدر راه مانده بود؟ نمیدانست.
نظر بدهید |