محمدرضا فاضلیدوست متولد 1346 است. وی برای نخستین بار در 15 مرداد 1361 به شرط و شروطی که با سردار شهید «علی قمی» گذاشته بود، با سن کمی که داشت، خودش را به جبهه رساند. وقتی شهید «ناصر کاظمی» وی را در جبهه دید، به شهید قمی اعتراض کرد که چرا این بچه را به اینجا آوردی؟ شهید قمی هم با خنده در پاسخ میگوید: «خب تو هم داداشت رو آوردی؟» ... فاضلیدوست در جبهه فاضلی دوست در گفتوگو با فارس این خاطره را اینگونه روایت کرد: * شهید قمی از 13 سالگی امین پدرم بود شهید «علی قمی» از 13 سالگی شاگرد مغازه پدرم در بازار تهران بود. با توجه به همت، امانتداری و تدبیری که داشت، مغازه پدر را خودش اداره میکرد؛ وی در 17 سالگی در ایام مبارزات انقلابی حضور داشت که در میدان خراسان با اصابت گلولهای استخوان پایش از چند جا شکست. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و بر اساس شناختی که علی آقا از انقلاب داشت، از مغازه جدا شد و به سپاه پیوست؛ بعد از این قضیه یک روز از سوی پدر علی آقا «حاجشیخ عباس قمی» خبر رسید که میخواهند به خواستگاری خواهرم بیایند و با توجه به شناختی که از علی قمی و خانواده وی داشتیم، پذیرفتیم. * شرطی که برای ازدواج علی آقا گذاشتم شبی که خانواده علی آقا برای خواستگاری آمدند، حرفها زده شد و حاج شیخ عباس رو کرد به طرف بنده و گفت «برادر عروس خانم چه نظری دارند؟». آن زمان 14 ساله بودم، گفتم «من یک شرطی برای ازدواج علی آقا با خواهرم دارم» علیآقا چشم غرهای به ما رفت؛ اما ادامه دادم «شرط این است که علی آقا در اولین اعزام بعد از عقد، مرا هم با خودش به منطقه ببرد!». آن موقعها دوره آموزش نظامی در مسجد امام حسن عسگری(ع) را گذرانده بودم اما به میدان تیر نرفته بودم چون قد و قواره و سن و سالم به اسلحه برداشتن نمیخورد؛ در همان شلوغیهای جلسه خواستگاری، «بله» را از علی آقا گرفتم. پدر و مادر بنده و علیآقا برای جاری شدن خطبه عقد خواهرم و علی آقا توسط امام خمینی (ره) به جماران رفتند؛ من هم در فاصله خواستگاری تا عقد، به دنبال لباس نظامی و کیف بودم؛ علی آقا ناهار را در منزل ما بود؛ بعد از آن آماده شد تا به کردستان برود؛ بنده با آن لباس نظامی و کولهام جلوی در ایستاده بودم؛ علی آقا تا مرا دید، گفت «تو کجا؟!» گفتم «ما شرط ضمن عقد داشتیم» گفت «یعنی چی؟» علی آقا نگاهی به پدرم کرد که بعدها فهمیدم پدرم، علی آقا را کنار کشید و گفته بود «او را به پادگان ببر تا سه ماه تابستان را در آن فضاها باشد، من دوست دارم که در این فضاها حضور داشته باشد» امانتداری برای علیآقا سخت بود اما پذیرفت تا همراه وی باشم. فاضلیدوست تصویر وسط * به همین سادگی مخابراتچی شدم سوار ماشین شدیم؛ به کرمانشاه و پادگان صالحآباد رفتیم؛ در ادامه از پادگان صالحآباد شماره 2 کرمانشاه به سقز اعزام شدیم؛ مدتی در سقز بودیم؛ مدت کوتاهی هم در پادگان جلدیان در سه راهی نقده ـ پیرانشهر مستقر بودیم و تمام این اتفاقات در طول یک هفته رخ داد. بعد از یک هفته، پیش علیآقا رفتم و شروع کردم به نق زدن؛ به او گفتم «یک هفته است من اینجا میخورم و میخوابم؛ این کار را میتوانستم در تهران هم انجام بدهم» علیآقا روحیه عجیبی داشت هیچوقت تعریف کسی را پیش خودش نمیکرد؛ به من گفت «تو چه کار میتوانی بکنی، چه کاری بلد هستی؟!» به او گفتم «تو چه کاری به من دادی که من گفتم بلد نیستم؟». در همین بحث و گفتوگو بودیم که شهید «صفتالله مقدم» مسئول مخابرات تیپ ویژه کردستان از کنار ما عبور میکرد. در همین حین به علیآقا گفت «راستی علیآقا! آقا رضا را بده به ما». علیآقا گفت «خب، به چه درد شما میخورد؟!» صفتالله گفت «بده به ما تا به بهت بگم» به همین سادگی بنده شدم مخابراتچی! * در کلاس مخابراتچیها شاگرد اول شدم کمی با صفتالله صحبت کردیم و در ادامه گفت «میخواهیم کلاس آموزشی برای مخابراتچیهای قدیمی برگزار کنیم، شما هم بیایید». قبل از شروع کلاس بنده کمی بازیگوشی کردم و همین باعث شد که حدود 10 دقیقه دیر به کلاس برسم؛ مربی آموزشی نحوه کدگذاری، رمزنویسی و استفاده از پیآرسی 77 را آموزش میداد؛ بعد از اتمام کلاس، قرار شد ساعت 2 بعدازظهر امتحان برگزار شود. سؤالات را نوشتم و شاید جزو اولین نفراتی بودم که برگه را تحویل دادم؛ خیلی روی من حساب نمیکردند چون بین آن همه نیروهای قدیمی، من یک نیرو قدیمی نبودم. مربی برگهها را گرفت و شروع به تصحیح کرد. زمانی که نمرهها را میخواند، همه میخندیدند. به مربی گفتم «برگه امتحانی مرا نیز به خودم بدهید» مربی گفت «برگه شما را به علیآقا میدهم». شب به علیآقا گفتم «برگه امتحانی ما چه شد؟» گفت «تو نمیدونی؟» گفتم «نه» برگه را به من داد و گفت «این هم برگهات»؛ نمرهام 20 شده بود و شاگرد اول آن کلاس شده بودم. * شهید قمی برگه امتحانیام را به شهید کاظمی داد علیآقا مرا پیش سردار شهید ناصر کاظمی برد؛ شهید کاظمی گفته بود «آخه این بچه را کجا آوردهای؟!» علیآقا گفته بود «بعداً به تو میگویم این چه کاره خواهد شد» که بعد از آن علیآقا آن برگه را به شهید «ناصر کاظمی» داده و گفته بود «این برگه امتحانی همان بچهای است که گفتم». از جایی که کد رمزنویسی و دست خطم خوب بود، مسئول رمزنویسی مخابرات تیپ ویژه کردستان شدم. در دومین عملیات تیپ ویژه کردستان نیز بیسیمچی تدارکات در پادگان بودم. * فوتبال بازی کردن با ناصر کاظمی بنده با برادر و برادر همسر شهید ناصر کاظمی در یک اتاق بودیم و باهم ستاد مخابرات تیپ را تشکیل دادیم. یک بعدازظهر، به همراه مجید کاظمی به زمین فوتبال رفتیم. بچههای تیپ ویژه سپاه و ارتش، دو تیم رقیب بودند و ناصر کاظمی هم کاپیتان تیم ما بود. خودش را به نزدیکی دروازه ارتشیها رساند و بالا پرید و محکم کوبیده شد زمین. خیلی ناراحت شدم که نکند دست و پای ناصر کاظمی شکسته باشد. به مجید کاظمی گفتم: «داداشت!». او گفت: «فیلمشه، این کارهست». یکدفعه ناصر بلند شد، توپ را داخل دروازه زد و گل شد. تصویر سمت راست، فاضل دوست؛ شهید بروجردی و محسن رضایی در تصویر دیده میشوند * اجرای عملیات در محور پیرانشهر ـ سردشت برای برگزاری یک جلسه مشترک، محسن رضایی، شهید صیادشیرازی، شهید آبشناسان و نیروهای کلاه کج به پادگان آمده بودند. در ابتدای جلسه، ناصر کاظمی سخنرانی کرد و بعد از آن فرماندهان رفتند سوار هلیکوپتر شدند. آنها بعد از بازدید منطقه، جلسهای گذاشتند. در آنجا بیشترین بحث در رابطه با این قضیه بود که پایتان را در محور پیرانشهر ـ سردشت نگذارید، قتل عام میشوید. چون عده کم است. از طرفی شهیدان بروجردی، ناصر کاظمی، کاوه، قمی و گنجیزاده اصرار داشتند که آمادگی پاکسازی منطقه را دارند. مغز متفکر عملیات هم شهید کاوه بود. در نهایت، این پنج فرمانده را مختار کردند که خودتان میدانید، توصیه ما این است که وارد عملیات نشوید. جلسه تمام شد. اولین عملیات در چند کیلومتری پیرانشهر ـ سردشت در جاده تدارکاتی ضدانقلاب انجام شد و بچهها به سرعت برق و باد منطقه را گرفتند. بعدازظهر که همه از پاکسازی جاده و قطع شدن شریان ضدانقلاب خوشحال بودند، ناصر کاظمی در مسیر بازگشت از عملیات از پشت سر گلوله میخورد و شهید میشود. آن روز پشت بیسیم اعلام کردند، ناصر کاظمی شهید شد. حضور فرماندهان در جبهه غرب کشور * عکسالعمل شهید بروجردی هنگام شنیدن خبر شهادت ناصر کاظمی همزمان با شنیدن خبر شهادت ناصر، صدای هلیکوپتر در پادگان پیرانشهر آمد. بچهها میدانستند من به شهید بروجردی علاقه دارم، به من گفتند: «رضا، بدو برادر بروجردی آمده». بیسیم پشتم بود. خودم را به شهید بروجردی رساندم. سلام و احوالپرسی کردیم. مرا بغل کرد و در حین روبوسی به او گفتم: «خبر دارید؟» گفت: «چی رو؟» گفتم: «ناصر شهید شد!». شهید بروجردی بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، با همان تبسم همیشگیاش، ذکر الحمدلله رب العالمین را گفت. فکر کردم متوجه نشد و دوباره تکرار کردم. شهید بروجردی هم گفت: «انا لله و انا الیه راجعون». بعد فهمیدم که این آرامش برای شهید بروجردی همیشگی و در هر شرایطی است.
نظر بدهید |