یک روز به من گفتند: «برو به تهران و تحصیلاتت را ادامه بده و چند سال بعد برای پذیرش دوباره مراجعه کن» من هم عصبانی از آنجا خارج شدم. نزدیک غروب بود در سربالاییهای دوکوهه نشسته بودم و فکر میکردم بروم دزفول خانه پدربزرگم یا بروم تهران و در حین فکر کردن گریه هم میکردم.
در همین حال یک خودروی تویوتا استیشن...
بعد از گذشتن از من توقف کرد و دنده عقب گرفت. سه نفر داخل خودرو بودند.
یکی از آنها درب خودرو را باز کرد و گفت: «بیا اینجا ببینم پسر جان چی شده؟» من آب بینیام را با دستانم پاک کردم و در حالی که چشمانم پر از اشک بود گفتم، برو آقا تو هم مثل بقیه هستی... تا اینکه بالاخره من را سوار خودرو کردند و من هم ماجرا را تعریف کردم.
بعد من را به داخل ستاد لشکر بردند و به همه گفتند: «این رزمنده از امروز پسر من است، کسی به او کاری نداشته باشد.» بعد از چند روز فهمیدم اسم آن فرمانده ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 است.
مدت حضورم در کنار شهید همت شش ماه بیشتر نبود. چون بعد از آن ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. در این مدت به منزل شهید همت هم میرفتم چون آن زمان خانه فرماندهان هم نزدیک خط بود.