خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟ پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص. گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از انها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!
|
نظر بدهید |
خاطرات:
1- روز اعزام
مرحوم پدرم اسرار داشت که فرزندانش پس از رسیدن به سن تکلیف و کسب حداقل توانایی لازم برای حمل اسلحه به جبهه اعزام شوند و در دفاع از کشور عزیزمان مشارکت جویند . درحالیکه دو فرزند اول خانواده یعنی محمد و محمود همزمان در جبهه بودند پدرم در فکر اعزام فرزند سوم خانواده یعنی احمد بود که تازه به سن بلوغ رسیده بود و جدیداً سیاهی اندکی پشت لبانش دیده می شد با هماهنگی پدر منتظر فرا رسیدن روز اعزام بود و خود را برای اعزام آماده می کرد .
سرانجام روز اعزام فرا رسید احمد لباس بسیجی را به تن کرده و آماده خداحافظی شد ، مادر که اطلاعی از موضوع نداشت با دیدن این صحنه به شدت شوکه و معترض پدر شد و می گفت از خانواده ما دو نفر در جبهه حضور دارند و آیا این کافی نیست !؟
پدر سعی میکرد مادر را آرام نماید و با توضیحات خود او را راضی نماید ولی مادر پای خود را در یک کفش کرده بود و می گفت به هیچ عنوان نمی گذارم احمد به جبهه برود مگر اینکه ابتدا محمد و محمود از جبهه بازگردند در آن صورت احمد برود . ضمن اینکه احمد هنوز سنی ندارد که به جبهه اعزام شود . پدر که اصرار مادر در عدم عزیمت احمد به جبهه را دید او را به سمت درب منزل هدایت کرد و گفت باشد احمد را نمی فرستم ، شما درب منزل کنار زنان همسایه بنشین تا ببینم چه می شود ؟!
مادر به خیال اینکه موفق شده است با خیال راحت در درب منزل با زنان همسایه مشغول صحبت شد . خانه ما دو طبقه بود پدر بعد از اینکه مطمئن شد مادر با زنان همسایه مشغول صحبت شده و به داخل منزل نمی آید احمد را به طبقه دوم برد ، لباسهایش را مرتب نمود و از پشت بام خانه با همسایة پشتیمان هماهنگ نمود و او را از طریق پشتبام و خانه همسایه پشتی به محل اعزام روانه کرد و بدین شکل سه نفر از فرزندان خود را با افتخار همزمان به جبهه فرستاد . بیچاره مادر پس از ساعتی به درون خانه آمد و متوجه موضوع شد و مقداری بیتابی و گریه نمود و در نهایت با صحبتهای آرامش بخش پدر با موضوع کنار آمد . | + ادامه مطلب
آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است.
شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم. | + ادامه مطلب
امام خمینی ( رحمه الله علیه ) :
رحمت خداوند بر همه شهیدان و رضوان و مغفرت حق بر ارواح مطهرشان که جوار قرب او را برگزیدند و سرافراز و مشتاق به سوی جایگاه مخصوصشان در پیشگاه رب خویش شتافتند .
یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداریشان از منارههای غیرت این دیار به گوش میرسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لالههای سرخ دشتهای این خاک به یمن آنان به پا ایستادهاند.
سی و یکم شهریور هر سال که میرسد یادآور جنگ هشت ساله ایی است که به ناحق بر ملت عزیزمان در جهت نابودی دستاوردهای انقلابی مردمی تحمیل گردید . صدام که حمایت همه جانبه دو بلوک غرب و شرق را برای حمله به ایران می دید سرانجام در تاریخ سی و یکم شهریور یکهزارو سیصد و پنجاه و نه جنگ علیه جمهوری اسلامی ایران را آغاز نمود .
دشمنان اسلام و آزادی ، کرامت انسان ها و چپاول گران قرن ها با خیال خام اینکه ملت ایران آمادگی دفاعی لازم جهت دفاع از خویش را دارا نمی باشد با جنگی تمام عیار به مرزهای کشور مان یورش بردند . اما حقیقتا به فرموده امام راحل بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی (رحمه الله علیه) ؛ دست قدرت حق از آستین آنان (فرزندان اسلام و قوای سلحشور مسلح) بیرون آمد و کشور بقیه الله الاعظم - ارواحنا لمقدمه الفداء - را از چنگ گرگان آدمخوار که آلت هایی در دست ابرقدرتان خصوصا آمریکای جهانخوارند بیرون آورد . فرزندان این مرز و بوم با تاثیر پذیری از حقیقت سرخ کربلا با روحیه ای شهادت طلبانه به ابرقدرتان درسی همیشگی دادند و آن اینکه اگر چه ما آن روز در صحرای کربلا حاضر نبودیم تا در کنار امام خویش بجنگیم اما امروز با پیروی از رهبر خویش با شهادتمان اجازه نخواهیم داد تا پیر خمین برای لحظه ای تنها بماند . روحیه شهادت طلبانه ای که همراه با بصیرت علوی سرچشمه گرفته از حقیقت سبز شیعه که همان ظهور امام امت مهدی موعود (عج) است در هم آمیخت و موجبات پیروزی بزرگ ، ابر مردان تاریخ را در مقابل جبهه کفر با دشمنی تا دندان مسلح را مهیا ساخت . | + ادامه مطلب
گفتم میشنوی چه آهنگ حزینی دارد ؟ گفت: آری این صدای ... است که میخواند. گفتم: نه, نه خوب گوش کن من صدای قافله را میگویم قافله دو کوهه که دارد دور میشود .
گفت: دور نمیشود عزیزم دارد گم میشود. گفتم: من نمیگذارم که صدای زنگ قافله دو کوهه در دالان گوشهای من گم شود. گفت: گم میشود دیر یا زود این جبر تاریخ است. گفتم :تاریخ مدیون دو کوهه است.من هنوز صدای نیایشها را میشنوم من هنوز صدای زیارت عاشوراها را میشنوم. باور کن که دوکوهه زنده است. گفت:این انعکاس دور صدایی است که سالهای سال مرده است.
گفتم : من جا ماندهام باید بروم.قافله دوکوهه دارد میرود. گفت: میرود نه بگو رفت. گفتم: هوای آن روز ها را کردهام هوای دوکوهه را هوای بیرنگی را هوای یک رنگی هوای آن مردان بیادعا گفت:اصحاب کهف شدهای سکه بیوقت میخواهی؟ گفتم:دلم برای آن روزها تنگ شده حسرت یک شبش را دارد من اینجا زنده نمیمانم من با دوکوهه زندهام. گفت: چشمهایت را باز کن تقویم بالای سرت است . سال دو هزار را گذراندیم.دوره دل دادگی ها به خاطره ها پیوست.
از اینترنت حرف بزن. گفتم:دیسکت برای گنجاندن شبهای دوکوهه سرد است. من نمی توانم حاج همت را با آن همه عظمت را توی حقارت سی دی جا دهم. گفت: دیروز ها تمام شدند.دوکوهه ها و حاج همت ها رفتند.چشمهایت را باز کن دنیای خودت را ببین. گفتم:دنیای من دوکوهه ها و حاج همت ها و با کری هاست..خاطرات من تاریخ مصرف ندارند . آنها تمام نمی شوند. گفت : شعار نده به خیابانهای شهرت نگاه کن آیا خاطرات گذشته ات را می بینی؟ گفتم:نه هیچ کدامشان را ...اما گاهی ... گفت: گاهی چه؟ گفتم:گاهی سایه کسی را می بینم کسی مثل محمد زمانی , مجید پازوکی, آقاسی,ابو الفضل سپهر. گفت :اینها که گفتی امروز قاب عکس شده اند فردا همایش خواهند شد و فرداتر فراموش. گفتم:اما اینها با خونشان تاریخ را رنگ زده اند. رنگ تاریخ این سرزمین همیشه سرخ خواهد بود. گفت:باران گناه رنگ ها را با خودش می برد. | + ادامه مطلب
1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.» | + ادامه مطلب
1)مخالفت با حضور زنان و دختران در خرمشهر تنها به خانواده ها محدود نمی شد بلکه بسیاری از فرماندهان و رزمندگان مرد نیز با این حضور موافق نبودند. زهرا حسینی در این رابطه خاطره جالبی دارد: روبروی مسجد جامع، مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران، آنجا هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان و از جمله شیخ شریف دکتر شیبانی را مجاب کرده بودند که مطب را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصن کردیم.
شیخ شریف آمد. ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت می خواهد، غذا می خواهد، کارهای پشتیبانی میخواهد. شما مگر چقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم.
محدودیتهای شرعی برای زنانی که پایبند اعتقادات دینی نیستند و اساساً دغدغه مذهبی ندارند، حضور در میدان امر ساده ای است.
اما زن خرمشهری، یک زن مسلمان است. با همه ویژگیهای خاص خود. گرچه اسلام مجوز جهاد در دفاع را برای زنان صادر نموده است. ولی نوع حضور آنان را نیز در میدان محدود کرده است.
حفظ حجاب در هر شرایطی، رعایت کامل مسائل شرعی در مراوده با مردان، تفکیک محل استراحت و نظافت و... اکنون باید اعتراف کرد که حضور در چنین میدانی، بسیار دشوار است. | + ادامه مطلب
1)« خواهران ما در حالى که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... هدفدار در جامعه حاضرشده اند.»
(رییس جمهور شهید محمد على رجایى)
2)«اى خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهى چادر تو می ترسد تاسرخى خون من.»
(شهید محمد حسن جعفرزاده)
3) «مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداکارى شما رشد پیدا کردم.»
(شهید غلامرضا عسگرى)
4)«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوىمعنویت و صفا مىکشاند.»
(شهید على رضائیان)
5) «از خواهران گرامى خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا کهحجاب خونبهاى شهیدان است.»
نام : مریم فرهانیان وصیتنامه شهیده مریم فرهانیان - به ولایت فقیه ارج بنهیم و بدانیم که الان امام خمینی بر ما ولایت دارد
تولد : 24 دی ماه سال 1342
محل تولد : آبادان در خانوادهای متوسط و مذهبی
تاریخ شهادت : 13 مرداد ماه 1363
محل شهادت : گلستان شهداء آبادان در اثر اصابت خمپاره دشمن
محل دفن : گلزار شهدای آبادان
در 14 سالگی با کمک برادر رشید خود «شهید مهدی فرهانیان» خود را مجهز به سلاح معرفت و بصیرت الهی کرد و با درک صحیح از وضعیت حاکم بر کشور و نیز ماهیت استکبار جهانی امپریالیسم،مبارزات خود را علیه ظلم های رژیم پهلوی آغاز کرد .
این شهیده بزرگوار با اوجگیری مبارزات مردم در جریان انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیماییهای مردمی علیه حکومت شاهنشاهی شرکت کرد و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به جمع این خیل عاشق پیوست و دورههای آموزشی را با موفقیت به پایان رساند.و با آغاز جنگ تحمیلی درشهر آبادان را ترک نکرد و دوشادوش برادران رزمنده به دفاع ازخاک کشورش پرداخت .
شهیده مریم فرهانیان درسن 17 سالگی در بیمارستان امام خمینی (ره) آبادان مشغول امدادگری شد و به مدت سه سال به کار امدادگری و پرستاری از مجروحین جنگ در بیمارستان های مختلف آبادان ادامه داد که در این مدت یک بار به شدت زخمی شد و به اجبار در بیمارستان بستری شد . | + ادامه مطلب